«غرشهای آسمانی»؛ یک پاکستانی در لندن یا یک موجود فضایی؟

غرشهای آسمانی فیلمی علمی-تخیلی است که بیش از تعلقاش به این ژانر، درباره جامعه امروز بریتانیا و مفهوم مهاجرت حرف میزند، جایی که قهرمانش خود را یک جدا افتاده یا موجود فضایی تصور میکند.
روزنامهنگار

غرشهای آسمانی فیلمی علمی-تخیلی است که بیش از تعلقاش به این ژانر، درباره جامعه امروز بریتانیا و مفهوم مهاجرت حرف میزند، جایی که قهرمانش خود را یک جدا افتاده یا موجود فضایی تصور میکند.
غرشهای آسمانی (Sky Peals) اولین فیلم بلند معین حسین است که با چند فیلم کوتاه در جشنوارههای مختلف جهانی از جمله کن شرکت کرده بود و این فیلمش هم برای اولین بار در بخش هفته منتقدان جشنواره ونیز به نمایش درآمد و حالا به پرده سینماهای بریتانیا رسیده است.
این فیلم به شکلی میتواند حدیث نفس این فیلمساز متولد لندن از والدینی مهاجر باشد: داستان مردی به نام آدام محمد که فرزند یک زن انگلیسی و پدری اهل پاکستان به نام حسن است. پدر بیست سال پیش آنها را رها کرده و حالا آدام، جوان تنهایی است که در یک همبرگر فروشی در کنار یک بزرگراه کار میکند و ناگهان با پیغامی از سوی پدرش برای دیدار روبرو میشود و روز بعد خبر مرگ پدرش را میشنود. این سرآغاز کنکاشی درباره هویت پدرش است که گمان میکرده به این مکان تعلق ندارد.

اولین چیزی که به ذهن آدام میرسد این است که پدرش خود را متعلق به جامعه پاکستان میدانسته و اینجا در بریتانیا خودش را بیگانه تلقی میکرده، اما عموی او به آدام میگوید که پدرش خود را یک موجود فضایی میدانسته است.
از اینجا مایههای علمی- تخیلی وارد داستان میشود، اما فیلمساز بیش از آن که قصد ساختن فیلمی علمی- تخیلی داشته باشد (آن طور که فیلم را در این ژانر دسته بندی کردهاند) فیلمی اجتماعی درباره احوال جامعه مهاجر در بریتانیا ساخته است که در آن «موجود بیگانه»((Alien تنها استعارهای است برای بیگانگی با جامعهای که شخصیت اصلی هم آن را حس میکند و با آن درگیر است. فیلم در واقع درباره تنهایی آدام است که از هر نوع ارتباط با آدمها و جهان اطرافش عاجز است و به این جهت با پدرش احساس همذاتپنداری میکند و فیلم با جلوههایی از سینمای علمی- تخیلی راه را باز میگذارد تا آدام و تماشاگر در بخشهایی او را به عنوان یک آدم فضایی بپذیرند، چیزی که از پدرش به او ارث رسیده است.
اما در واقع چیزی که آدام از پدر مرموزش به ارث برده، تنها «بیگانگی» با جهان اطراف و جامعه میزبانش است که مشکلات جدی زندگی پدر(که درباره آن حرف چندانی زده نمیشود) و حالا زندگی پسر را موجب شده است. این عدم ارتباط حتی به رابطه او با مادر انگلیسیاش هم میرسد. آدام کمترین ارتباط را با او دارد و علاقهای به حرف زدن با او حتی درباره پدرش را هم ندارد. تنها زمانی که در فیلم او فرصت توضیح مرگ پدرش را دارد، مادر خیلی زود به زندگی تازهاش و مرد انگلیسی همراهش بازمیگردد تا قهوهاش را بخورد و به این ترتیب آدام با گذشته مجهول پدرش تنها می ماند.
همین نوع عدم ارتباط را در ابتدای فیلم هم میبینیم، زمانی که مادر به سادگی خانه را تخلیه میکند بی آن که به فکر محل زندگی پسرش باشد. در نتیجه پسر در خانهای میماند که متعلق به او نیست (تعبیری استعاری) و باید ترکش کند. رفتهرفته آب و سایر تسهیلات خانه قطع میشود و پسر تنهاتر از پیش درون خانه میماند تا زمانی که قفل خانه عوض میشود و وسایل او بیرون ریخته میشود(باز مفهوم استعاری درباره مفهوم خانه داشتن یا نداشتن به معنی تعلق داشتن به این جامعه یا بیرون ماندن از آن).
اما فیلم در نهایت وزنه را به نفع زندگی و کنار آمدن با شرایط جامعه سنگین میکند و این پایانی است که تماشاگر درباره چنین فیلم تلخی انتظار ندارد. فیلم که به طریقه سی و پنج میلیمتری ساخته شده، فضای تاریک و سردی را خلق میکند که پسر در آن گرفتار آمده و حس از خود بیگانگی در او تقویت میشود.
فیلمساز عجلهای در روایت داستان ندارد و فیلم بسیار کند پیش میرود و اساساً با فیلمی ضد قصه روبرو هستیم که قرار است در صحنههای مختلف حس بیگانگی شخصیت اصلی را به تماشاگر منتقل کند، حسی که گاه منتقل میشود و تماشاگر را با او همراه میکند و گاه سردی و کندی فضا و همینطور شخصیت اصلی، تماشاگر را خسته میکند و از جهان فیلم دور نگه میدارد.
استفاده هرازگاه فیلم از صدای غرش آسمان و تصاویر ذهنی تخیلی تماشاگر را آماده میکند تا لابد از میانه فیلم با اتفاقات ماوراءالطبیعه روبرو شود، اما چنین اتفاقی نمیافتد. در واقع فیلم انتظار تماشاگر را به بیراهه میکشد. نوع ساختار و زبان فیلم و فضاسازی آن انتظاراتی را در تماشاگر ایجاد می کند که فیلم در نهایت پاسخگوی آن نیست و به شکلی از میانه به بعد تماشاگرش را سرخورده میکند. قصد و غرض فیلمساز در استفاده از مفهوم استعاری «بیگانه»، میتوانست در همان نوع فیلم اجتماعیای که فیلم به آن تعلق دارد، باقی بماند، اما حالا با ترکیب عجیبی روبرو هسیتم که بین یک فیلم اجتماعی سرد و یک فیلم علمی-تخیلی در نوسان میماند.

«آدمکش» تازهترین ساخته ریچارد لینکلیتر، پس از نمایش در جشنواره ونیز، به اکران آمریکا رسید و بلافاصله در نتفلیکس عرضه شد، فیلمی که یک داستان کمدی- رمانتیک را بر مبنای داستانی واقعی شکل میدهد و به نظر نمیرسد جز جذب مخاطب عام با یک داستان عجیب، هدف دیگری را در پی داشته باشد.
لینکلیتر کارگردان آمریکایی که حالا ۶۳ سال دارد، با سهگانهاش «پیش از طلوع» (۱۹۹۵)، «پیش از غروب» (۲۰۰۴) و «پیش از نیمه شب» (۲۰۱۳) شناخته میشود، فیلمهایی که رابطه عاشقانه و مشکلات آن را به طرز متفاوتی مورد کنکاش قرار میدادند و به ویژه دو فیلم اول، به دلیل پرداخت متفاوتشان مورد توجه واقع شدند. اما «آدمکش» تازهترین فیلم لینکلیتر، پیش از آن که ارتباطی با دنیای آن فیلمها داشته باشد، به کمدی- رمانتیکهای معمول نتفلیکس شبیه است که کارگردان آن هر کس دیگری جز لینکلیتر هم میتوانست باشد.
به نظر میرسد توجه به این پروژه از داستان آن نشأت میگیرد: داستان مردی که در دانشکده به تدریس فلسفه روانشناسی مشغول است و در کنار این کار با پلیس همکاری دارد. بر اثر اتفاق او مجبور میشود برای پلیس نقش یک آدمکش را بازی کند تا برای کسانی که میخواهند یک نفر را به قتل برسانند، تله بگذارد و با ضبط صدا و تصویر آنها هنگام پرداخت برای آدمکشی، برایشان پرونده تشکیل دهد.
این اساساً داستان جذابی است که فیلم در ابتدا میگوید داستانی واقعی است، واقعیت زندگی شخصی به نام گری جانسون که فیلم در انتها به او تقدیم میشود. اما نکته عجیب این که با وجود ساخت این فیلم بر اساس یک شخصیت مثبت واقعی، فیلمساز بنمایه داستان را کافی ندانسته و انتهای فیلم را به شکلی تخیلی تغییر داده است تا آنجا که در فیلم شخصیت واقعی مثبت جانسون به یک شخصیت منفی تبدیل میشود. البته در انتها فیلم با نمایش عکسهای واقعی جانسون به ما میگوید که او یک قهرمان بوده(و به همین دلیل هم فیلم به او تقدیم شده) و بخش انتهایی درباره آدمکشی زاده تخیل سازندگان فیلم است که به این داستان واقعی اضافه شده است.
فیلم با حرف زدن درباره فلسفه اعمال انسان و مفهوم قضاوت آغاز میشود و لینکلیتر سعی دارد تا انتها بر این محور روشنفکرانه فیلم تأکید کند، اما این بخش از فیلم (درس دادن سر کلاس و حرف زدن روشنفکرانه درباره این موضوع) خسته کنندهترین بخش فیلم را شکل میدهد و اساساً با داستان اصلی پیوند نمیخورد. به نظر میرسد خودآگاهی فیلمساز برای روایت روشنفکرانه داستانش و اضافه کردن لایههای فلسفی به آن، نه تنها به کمک فیلم نمیآید، بلکه در روند داستانگویی جذاب فیلم هم مشکل ایجاد میکند.
اکثر کسانی که در فیلم قصد دارند کسی را بکشند، به دلیل خیانت همسر یا دلایلی از این دست که به «جنایتهای هوس» مشهور است، دست به چنین کاری میزنند. حالا اما داستان فیلم وارد یک پیچ و خم جذاب میشود زمانی که این مرد قرار است یک زن زیبا را به دام بیندازد که میخواهد شوهرش را بکشد، اما عاشق او میشود و بجای گرفتن پول و مدرک فراهم کردن برای بازداشتاش، یک رابطه عاشقانه را شکل میدهد. در صحنهای نریشن شخصیت اصلی به واقعیت مضحکی در این زمینه اشاره دارد، این که زن گمان میکند در حال عشقبازی با یک آدمکش واقعی است و این که مرد در حال عشقبازی با زنی است که قابلیت کشتن معشوقش را دارد.
اما از اینجا فیلم به یک کمدی - رمانتیک ساده تبدیل میشود که داستان عاشقانهاش با یک قتل گره میخورد. از اینجاست که فیلم از داستان واقعی دور میشود و لینکلیتر و فیلمنامهنویساش سعی دارند داستان پر پیچ و خم جناییای را به سرنوشت گری جانسون پیوند بزنند.
دو شخصیتی بودن گری به عنوان استادی که درباره روانشنانسی حرف میزند و در عین حال مجبور است نقش یک آدمکش را بازی کند، دوگانه روانشناسانه جذابی را شکل میدهد که فیلم در پرداخت آن موفق نیست و در سطح میماند. تغییر شخصیت اصلی از یک آدم فرهنگی به یک آدمکش واقعی، میتوانست جهان پیچیده درونی تو در تویی خلق کند که موضوع اصلی فیلم را شکل دهد، اما این محور داستان در حاشیه میماند و فیلم ترجیح میدهد در همان حد یک کمدی- رمانتیک ساده نتفلیکسی باقی بماند.
اما این پروژه تازه نتفلیکس ثابت میکند که کمپانیای با آن عظمت و ثروت، گاه میتواند یک استعداد را به کل تلف کند و از او یک فیلمساز استودیویی ساده بسازد(از جمله همین ریچارد لینکلیتر که اگر استعداد بزرگی هم نبود، حداقل قدرت ساخت یک فیلم خوب را داشت، اما حالا به یک فیلمساز استودیویی در خدمت نتفلیکس تبدیل شده) اما در عین حال گاه نتفلیکس مغلوب جهان شخصی فیلمسازان حیرتانگیزی میشود که گویی نه برای نتفلیکس بلکه تنها در ادامه جهان شخصی خود فیلم میسازند و ذرهای برای تماشاگر نتفلیکسی ارزش قائل نیستند: از مارتین اسکورسیزی در «ایرلندی» تا دو شاهکار فیلمسازان مکزیکی که در این سالها برای نتفلیکس ساخته شدهاند، اما جاهطلبیهای شخصی آن دو فیلمساز آثار حیرتانگیزی را در کارنامهشان ثبت کرده که ربطی به تماشاگر تنبل و سادهپسند این شبکه ندارد: «باردو، سرگذشت غیر واقعی یک مشت واقعیت» ساخته آلخاندرو گونزالس ایناریتو و «روما» ساخته آلفونسو کوآرون.

اولین کتابی که پس از انقلاب ۱۳۵۷ به موضوع تبعید مخالفان جمهوری اسلامی پرداخت نویسندهای ناشناس داشت. ش. البرزی نویسنده این کتاب چهار دهه پیش خاطراتش را با عنوان «مسافرنامه» توسط نشر مطالعات ایرانی در آمریکا منتشر کرد و روایتی خاص از نخستین روزهای تبعید ایرانیان ارائه کرد.
قلم روان و پخته این مسافر غریب که میبایست هر هفته دوبار مسیر پاریس-لندن را طی کند تا به محل تدریساش برسد در همان ابتدا بسیاری را نسبت به این نام مستعار کنجکاو کرد. کمتر کسی میتوانست حدس بزند که «مسافرنامه» چهارمین کتاب شاهرخ مسکوب شاهنامهشناس سرشناس باشد.
نویسندهای که با سه اثر تاریخی «سوگ سیاوش» و «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» و «در کوی دوست» شناخته میشد در چهارمین اثرش که اولین کتابش پس از خروج از ایران محسوب میشد راهی متفاوت رفته بود. «مسافرنامه» حدیث نفسی پنجاه صفحهای بود با زبانی تلخ و اندوهبار. راوی بینام که هم در وطن و هم در بیرون وطن خود را در قفس میبیند٬ با چمدانهایش در فرودگاه نشسته و با به یادآوردن خاطراتش در انتظار روشنایی است. درست همانند ساعدی که دو سال پس از این کتاب با رنج مسافر بودن در پاریس درگذشت. در تاریکی که از همه سو این مسافران را دربر گرفته٬ راوی بینام به گذشته میرود و فاعل سفری میشود تا به ما بگوید نور کجا بود و چگونه به تاریکی رفتیم..
میان نور و تاریکی
ناداستان «مسافرنامه» شرح حالی چند ساعته از یک مسافرت است. از هنگام خروج مسافر بینام از خانهاش در پاریس تا هنگام ورود او به هتلش در لندن. حین این مسافرت کوتاه ما با گذشته مسافر آشنا میشویم. او در ابتدا با توصیف تاریکی خیابانهای پاریس ما را میان دوگانه نور و تاریکی قرار میدهد: «از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبحها تاریک است.» مسکوب که پس از انقلاب از ایران خارج شده٬ به واسطه دوستیاش با شایگان کاری در مدرسهٔ مطالعات اسلامی پاریس به دست آورده و هفتهای دو بار از پاریس به لندن میرود تا به شاگردانش ادبیات بیاموزد. او مسافری همیشگی است که پس از ترک وطن٬ دوبار در هفته باید بالاجبار به فرودگاه برود. همه چیز برای این مسافر غریبه است. آب و هوا٬ رهگذرانی که با شتاب از کنارش میگذرند٬ آسمانی که انگار دریایی تیره است. «مثل این است که ته دریا راه میروم٬ در تاریکی خیس اعماق. صبحها اینجوری است. ساعت قبول نیست٬ اصل کار نور است. تا نور نیاید روز نیامده و بیداری نمیآید.» بعد به یاد انکیزیسیون و دوران تفتیش عقاید کلیسا میافتد:« داشتم مقالهای درباره انکیزیسیون میخواندم. کشیشها فقط نمیخواستند مسیحیت را نجات بدهند٬ دلشان به حال مرتدان بیشتر میسوخت. درمان زخمهایی که شیطان به روح گمراهان زده بود با زندان٬ شکنجه٬ آتش٬ از راه رنج.» از اینجا به دوران کودکی در رشت میرود. تنها خاطرهای که نور دارد و روشنایی. سپس باز به تاریکی برمیگردد و به کفرآباد میرود. مسکوب اولین نویسندهای است که تصویری از گورستان خاوران در ادبیات فارسی میدهد. اعدامهای تابستان ۶۰ را به یاد میآورد و کفرآباد را با انکیزاسیون قرون وسطی میآمیزد و به زبانی گزنده از روحانیون میگوید:«مردههای انکیزاسیون اکثرا یک مشت استخوان پوسیده بودند. مال ما بهترند. تازه و سرحال. هنوز گرمای تنشان حس میشود٬ انگار نفس میکشند. انکیزیسیون ما نوتر است. با مرده کهنه کاری ندارد. سوختن هم در کار نیست. فقط در دوره مغول از این کارها میکردند...ولی خب آنها مغول بودند٬ کافر حربی بودند. مال ما چیز دیگری است٬ رحمت و عطوفت است٬ سراپا ناز و نوازش است. نوازش روحانی و معنوی نه جسمانی و از روی شهوت.»
از دوستی به نام دکتر علیپور میگوید که جمهوری اسلامی پسرش را در یکی از شهرهای مازندران کشته و تصاویر نزدیکتری از اعدامهای اوائل انقلاب میدهد:« خودش هم دیگر همانجا مردنی است. علیپور فرزند دیگری نداشت. زنش سالها پیش مرد. بعضی وقتها آدم نمیداند با دستهایش چه بکند. وقتی که برای تسلیت به دیدنش رفتم دیدم او هم نمیداند. بالاخره گفت هرکس برای عقیدهاش مبارزه میکند محترم است. دستها وا داده و بیچاره به نظر میآمدند٬ چنان ریز و یک بند میلرزیدند که انگار باد تندی برگهای خشک را جارو میکند. مثل این بود که تمام بار را به تنهایی میکشند. آخر این دستها سرگذشتی دارند.»
سرگذشت دستهایی که از خاک خاوران بیرون زدهاند بر تن راوی سنگینی میکند. مدام به مسافران چشم دارد و میخواهد چشم باز کند و بگوید همهاش خواب بود٬ کابوس بود. اما هربار دوباره خود را در همان فضای دهشتبار میبیند:« پسرش را گرفتند و کشتند. به یک آب خوردن. تازه با چه مکافاتی جنازه را تحویل گرفت. نمیدادند و او میترسید. میگفت این پسر میوه عمر من است. علیپور پسرش را گرفت و با دستهای خودش شست و کفن کرد و به خاک سپرد. توی باغچه حیاط٬ پای درخت و زیر باران آسمان...حالا خودش مانده و این دستها که از فرط سنگینی او را فرو میکشند. به توی حیاط٬ وسط باغچه٬ پای درخت.»
هویت انسان در تبعید
احراز هویت مصیبت دیگر مسافر پنجاه و هشت ساله «مسافرنامه» است. تو کیستی؟ سوالی که او همیشه در برابر استنطاق ماموران بررسی مدارک به آن برمیخورد و آشفتهاش میکند. این همواره در معرض داوری بودن را مسکوب با نقل قولی از پیام کافکای هدایت بیان کرده:«همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار میگیریم٬ سراسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانههای چرخ دادگستری میگذرد.»او میان رفت و آمدی کسالتبار در فرودگاه جهان خود را مسافری اسیر چرخدندهها میبیند. مجبور است هفتهای چهار بار خود را به ماموران معرفی کند:«لطفا خودتان را معرفی کنید. هر هفته مینویسم: اسم٬ محل تولد٬ تاریخ تولد٬ همان محل و همان تاریخ. همان نشانی. همان امضا. هر هفته چهار بار. دو رفت و دو برگشت. باز نمیشناسند. باز مامور فرودگاه تا گذرنامه مرا میبیند جا میخورد٬ رم میکند و میرود توی فکر. آخر من ایرانیم. راهم بدهد یا نه؟ قضاوت آسان نیست. هر دفعه سلام پرتوقعی میکنم. سلام زبون٬ سلام توسری خوردهای که خودانگیخته و آزاد نیست٬ از روی احتیاج و حسابگرانه است. منظور بدی ندارم. من مرد محترمی هستم. باوقار٬ آدابدان...آقاجان من پیرمرد پفیوزی هستم. من آدم خطرناکی نیستم. ولی اینها که حرف حساب سرشان نمیشود.» مسافر میخواهد بیخیال باشد اما نمیتواند. نگرانی دائمی همراه اوست. روبروی پلیس ایستاده و دل توی دلش نیست. وسواس انسان بیپناه و تبعیدی که بار گذشته را بر دوش خود احساس میکند و توان حرکت ندارد:«روبروی همدیگریم. من ایستادهام. او نشسته است. گذرنامهام را ورق میزند. با دقت نگاه میکند. من ورق زدن او را با دقت نگاه میکنم. میخواهم بیاعتنا باشم. به خودم میگویم که ناراحتی ندارد. یارو سرش را بلند میکند. قیافهام را ورانداز میکند. زیادی وراندازم میکند. شاید اشکالی پیش آمده. عکس گذرنامه مال من نیست؟ شاید من مال عکس نیستم. چه مامور وظیفهشناسی! مثل مامورهای خودمان است.»
به موازات این تصاویر خروجش از فرودگاه مهرآباد را به یاد میآورد. پاسدارانی که او را به شکل مظنون مینگرند. هر چه سعی میکند عادیتر باشد بیشتر در دام میافتد. مانند متهمان بیگناه داستانهای کافکا که در مظان اتهام هستند به مامورانی خیره است که در جستجوی طلا و جواهر و ارز و نفاق٬ دل و روده چمدانها را بیرون میریزند. جولان پاسداران گوش به زنگ دست به ماشه و خواهران زینب مقنعهای او را به یاد نامه رستم فرخزاد میاندازد:«بپوشند از ایشان گروهی سیاه» سیاه و پرهیاهو مثل کلاغ زاغی. رنگ و بوی فرودگاه مهرآباد خون است و گلوله و صورتهای متلاشی شده و گلهای لاله و تصاویر خمینی با دست دراز در حال تبرک مومنان. همه با شکل و شمایلی روحانی و صورتی نورانی. بوی تند توحش را حس میکند و حالش بد میشود.
«از آغوش مام میهن وحشت کرده بودم. سعی میکردم خودم را به موش مردگی بزنم. کراوات نزده بودم ولی ریش هم نگذاشته بودم. همان کجدار و مریز که نه سیخ بسوزد و نه کباب. وسط یک مشت منتظر٬هاج و واج ایستاده بودم. چشمهای ترسیدهشان دودو میزد منتظر بودند که هر آن چیزی برسد. ریشی٬ دم پایی پلاستیکی و تفنگی٬ یک اشاره٬ یک دستور تازه٬ یک صدای بلندگو و خواستن یکی به دادستانی فرودگاه. داخل به جای خارج٬ اسلام به جای کفر. یکی را گرفته بودند. زن پنجاه سالهای بود. به اتهام قاچاق یک گردن بند طلا. برای نقرهداغ میبردندش. زن چنان التماسی میکرد و برادر برادری میگفت که انگار به قتلگاه میبرندش. ترس دیده میشود. مثل آب از کف میجوشید و مثل دود فضا را لبریز کرده بود و سوءظنی که مثل حلقه طناب بالای سر تاب میخورد. وای به حال کسی که تکان بیجا بخورد.»
مسافر بینام هر چه به انتها نزدیکتر میشود زبان روایتش تلختر میشود. او که میبایست تا ساعاتی دیگر به دانشجویانش از شعر و عرفان و ادب فارسی بگوید اسیر گردباد زبانی کابوسوار میشود که دمی رهایش نمیکند. نه در وطن نه در خارج از وطن مأمنی ندارد. نه انگلیسی است و نه به کشورهای بازار مشترک تعلق دارد و به این نتیجه میرسد که متفرقه است. تعلقی به دنیاهای پیش روی ندارد و از این سرنوشت گریهاش میگیرد. آخوندها را به شکل موشهای کوری میبیند که تسبیح به دست از زیرزمین بیرون میآیند و از ته حلق سلام میکنند. اعدام مردی از جرثقیل را میبیند. زنی را با خرده شیشه و تیغ و گربه توی گونی دربستهای انداختهاند٬ شلاق میزنند. خودش را میبیند که در یک بازجویی تمام نشدنی گیر کرده و نورها روی صورتش است. او عاقبت به نور میرسد اما این نور نور بازجویی است.
«دارم فرو میروم. دارم بالا میآورم. دلهره در کف پا زیر پوست خوابیده. هر قدمی که برای فرار بردارم بیدارش میکنم. بهتر است در خواب بماند. چیز ترسناکی است مثل کابوس و بازجویی یا شکنجه است. سوالهای کلافه کننده٬ ساعتهای تمام نشدنی٫ نور کورکننده نورافکن...چقدر خستهام. به اندازه کوه٬ به اندازه درختی دور٬ صد ساله٬ دویست ساله. ملال مرگ توی سینهام باز میشود. زنم مریض است. از پسرم بیخبرم. از جواد هم همینطور نمیدانم گرفتهاندش یا نه. اصلاً خدا میداند زنده است یا مرده. شاید نگرفته باشندنش. شاید فقط اخراجش کرده باشند و حالا توی این میهمانخانه مهمانکش ول شده باشد.»
در انتها راوی خسته «مسافرنامه» عاقبت از فرودگاه مسافرخانه میهمانکش بیرون میآید. همچنان نامی ندارد. قرار نیست داشته باشد. او یک تبعیدی با پاهای خواب رفته است. مثل یک آدم کوکی از صف بازجویی ماموران در این سوی آب میگذرد و میبیند باز هوا تاریک است. دل هوا گرفته و به خود میگوید:«چرا اینقدر دلخورم؟»

مینیسریال افعی تهران ساخته سامان مقدم داستان زندگی آرمان بیانی، منتقد فیلم و مدرس سینما، در آستانه پنجاه سالگی را روایت میکند که پس از سیسال نقدنویسی تصمیم میگیرد نخستین فیلمش را کارگردانی کند؛فیلمی - بر اساس یک پرونده واقعی- درباره یک قاتل زنجیرهای - معروف به «افعی تهران»
سریال، سه خط داستان را همراستای یکدیگر پیش میبرد: مصائب فیلم ساختن آرمان بیانی، رابطه سرد آرمان با فرزند خردسالش و رابطه عاطفی او با مشاور روانشناسش (مژگان مشتاق)، و در نهایت این سه خط را در یک نقطه به هم میرساند و در پایان او هم فیلمش را ساخته، هم رابطهاش با فرزندش بازیابی شده و هم عاشقانهاش با مژگان مشتاق به نتیجهای درست میرسد. از این روی، افعی تهران موضوعات و مضامین بسیاری را میجوید و پرسشهای زیادی را برای تماشاگرش ایجاد میکند و با در نظر گرفتن محدودیتهای سانسور تقریباً به اغلبشان پاسخی روشن میدهد. هرچند این پرسشها چندان عمیق نبوده و در سطح داستان سادهاش طرح میشود. با اینحال پرسش و مسئله این یادداشت درباره مخاطب اصلی این سریال است: به راستی مخاطب این چهارده قسمت از کدام قشر و کدام طبقه است؟ و آیا این سریال برای همه اقشار اثری سرگرم کننده به حساب میآید؟
با در نظر گرفتن اینکه سینهفیلیای گذشته جایگاه خود به تلهفیلیای اکنون بخشیده و سریالها در کیفیت و جلب تماشاگر از فیلمها سبقت گرفته، و مخاطبان جدی سریالها افرادی صاحبنظر در جریان پراهمیت سریالسازی محسوب میشوند و آدمهای اهل فرهنگ عمدتاً سریالهای روز را به فیلمها ترجیح میدهند، افعی تهران در میان بیشمار سریال جنایی در بیستسال گذشته، جایگاه ویژهای ندارد و تقریباً از همان قسمتهای نخست پیداست که نتیجه چه خواهد شد و شاید تا رسیدن به میانه، دستش برای اغلب مخاطبان رو شده باشد و بسیاری از تماشاگران جدی متوجه شوند که یک رابطهای میان آرمان بیانی و قاتل زنجیرهای -افعی تهران- وجود دارد (البته آنها که بسیار دقیق هستند در همان قسمت نخست تا آخرش را حدس خواهند زد). این مسئله لزوماً به فیلمنامه برنمیگردد بلکه علیرغم فیلمنامهای که مرحله به مرحله به افشای هویت واقعی آرمان - بهعنوان قاتل- میپردازد، بازی گلدرشت و اغراقشده پیمان معادی در همان آغاز راه، مسیر پایان را برملا میکند.
پیمان معادی بازیگر کلام است و آنجا که قرار است کاملاً نامحسوس و زیرپوستی با میمیک و حالت چهرهاش بازی کند، وامیماند و کار را خراب میکند؛ بنابراین افعی تهران بعید است بتواند خورههای سریال این سالها را اقناع کند که آنان در هر ماه با یک پدیده تازه -و بدون هیچ محدودیت سیاسی و جنسی- مواجه میشوند. برای تلهفیلیای امروزی، داستان دست اول و اوریژینال معنا ندارد -اصلاً مگر داستان اوریژینالی باقی مانده؟ بلکه چگونگی طرح این داستانهای تکراری است که بیننده را به وجد میآورد و در این زمینه افعی تهران ابتکار عملی ندارد و به سادهترین حالت ممکن قصه کلیشهاش را پیش میبرد؛ از این روی بعید است این سریال چندان دردی از طبقه متوسط اهل فکر و فرهنگ دوا کند و تماشای این اثر سانسورشده برایش جذاب باشد. پس مخاطب هدف افعی تهران از کدام قشر است؟
افعی تهران یک اثر خوش آب و رنگ است که صحنهپردازی و چهرهپردازی اغراقشدهاش (درست مانند بازی اغلب بازیگرانش) اثر را به یک نمایشگاه لوازم لوکس خانگی و اداری، و مزون لباس و لوازم آرایش بدل کرده که تقریباً هیچ قرابتی با واقعیت اجتماعی ندارد. یک منتقد فیلم -که شغلی جز نقد نوشتن و تدریس سینما نداشته و از ارث و میراث خانوادگی نیز بیبهره است، چگونه چنین زندگی شیک و بیدغدغهای را فراهم کرده؟ چگونه میتواند هفتاد میلیون شهریه مهدکودک فرزندش را یکجا کارت بکشد؟ چگونه میتواند ماهی چند میلیون هزینه پانسیون مادرش را پرداخت کند؟ حالا هزینههای جاری که جای خودش را دارد (بعید است منتقدان روزنامههای حکومتی کیهان و اطلاعات هم چنین وضعی داشته باشند!) در یک صحنه آرمان بیانی به زبان میآورد که «پول ندارد» ولی پیمان معادی جوری بیانش میکند که مشخص است این بازیگر کاملاً با مسئله بیپولی بیگانه بوده و چون بازیگر بدی هم هست نمیتواند جملهاش را باورپذیر جلوه دهد. بیتردید این سریال واقعیت را نمیجوید و البته چه بهتر! قرار نیست همهچیز شبیه به محصولات واقعیتزده ایرانی باشد ولی این رویکرد خودبهخود باعث میشود قشر زیر متوسط و فرودست جامعه -که درصد بالایی از جمعیت کشور را تشکیل داده- با افعی تهران ارتباط برقرار نکنند؛ زیرا تماشاگر طبقه کارگر و کارمند با فرهنگ زیر متوسط، واقعیت را شرط ترغیب داستان میداند. در واقع این قشر خودش را توی آثار دنبال میکند در حالی که فضای این سریال کاملاً غربی است -و باز تأکید میکنم که چه بهتر! پس شاید برای دو طبقه اصلی جامعه، افعی تهران سریالی کسالتآور و بیدغدغه تلقی شود. میماند همان چند درصد پولدار و مرفه جامعه که اتفاقاً دوست دارد کشورش را همین شکلی، شیک و لاکچری ببیند و بازیگران گوناگون را در نقشهای متعدد، یکجا تماشا کند. از این روی و برای این مخاطب چند درصدی، هرچهقدر هم که گریم و آرایش خلیجی یک مشاور روانشناس غلیظ باشد، دلچسبتر است -اصلاً کلوزآپهای متعدد سحر دولتشاهی به همین منظور به کار گرفته شده که جذابیت ظاهریاش غالب بر شخصیتپردازیاش باشد.
افعی تهران یک فیلم نوجوانانه است که برای درصدی پولدار ساخته شده که حین وعدههای ناهار و شام از تصاویر لاکچری تهران لذت ببرند. شاید بههمین خاطر هم اثری از یک طراحی دقیق -چه از جانب طرح و توطئه فیلمنامه و چه کارگردانی و هنر بازیگری- در آن به چشم نمیخورد زیرا دغدغه مخاطبان بیدغدغه و بیدردش اینها نیست. نکته دیگری که نشان میدهد این یک سریال نوجوانانه است، صحنههایی است با آهنگهای آشنا از پاپهای امروزی که شبیه به کلیپ درآمده و اثر را به جای جدی بودن به سمت یک کنسرت یا مجموعهای از کلیپهای پی-ام-سی سوق میدهد و هرازگاهی- در میانه آهنگهاش و رقصهاش- قصهاش را نیز پیش میبرد. در واقع هیجان افعی تهران ناشی از قصهاش نیست بلکه همین لحظات شوخ و شنگش، احساسات بیننده نوجوانش را برمیانگیزد. و طبیعی است که مسئله کودکآزاریاش ابداً به یک معضل تبدیل نمیشود بلکه از پشت ویترین شیک مانکنهای جذابش، تلنگری نیز به بحران کودکآزاری میزند و میگذرد. افعی تهران بسیار سادهانگار و کوتاهقامت به بحرانها نگاه میکند - درست مانند چند درصد مرفه جامعه ایران که اغلب از نگاهی عمیق و نکتهسنج برخوردار نیستند - و همان چند درصد، کل مملکت را میگردانند.

زن جوان و دریا ساخته یواکیم رانینگ کارگردان نروژی که این روزها بر پرده سینماهای اروپا و آمریکاست، تصویری از قدرت یک زن در یک جامعه مرد سالار ارائه میکند.
فیلم داستان واقعی گرترود ادرل زن شناگری را روایت میکند که با اصرار و تحمل خطر، به اولین زنی تبدیل شده که کانال مانش یعنی فاصله فرانسه تا بریتانیا را شنا کرد. او موفق شد در سال ۱۹۲۶ فاصله بیست و یک مایلی را به تنهایی در چهارده ساعت و سی و یک دقیقه طی کند، زنی که به ملکه امواج معروف شد.
فیلم از یک داستان ساده در حوالی محل سکونت او آغاز میشود: جایی که گرترود به شدت بیمار و در حال مرگ است و از پنجره اتاق کشتیای را میبیند که صدها نفر به ویژه زنان در آن میسوزند چون شنا بلد نیستند. او حالش خوب میشود و مادرش برخلاف خواسته پدر قصاب او که دیدی بسته درباره زنان دارد، اصرار دارد که فرزندانش شنا یاد بگیرند. این سرآغاز عشق و علاقه گرترود به آب و پیروزیهای متعدد در مسابقات کوچک (از جمله برنده شدن هات داگ) است که سرانجام او را به تصمیم نهاییاش نزدیک میکند: گرترود با فیلمی خبری درباره مردی روبرو میشود که کانال مانش را شنا کرده و تصمیم میگیرد که او هم این کار را انجام دهد.
از اینجا فیلم شباهت بسیار زیادی به فیلم نایاد ساخته جیمی چین و الیزابت چای واسارهلی دارد که آن هم تلاش یک زن شصت ساله (دایانا نایاد با بازی تحسین شده آنت بنینگ) برای شنا بین کوبا تا فلوریدا را تصویر میکرد. نایاد که سال گذشته اکران شد، از جنبههای فمینیستی مورد توجه قرار گرفت و حالا مهمترین وجه زن جوان و دریا (کنایهای به نام اثر همینگوی: پیرمرد و دریا) هم تصویری فمینیستی از خواستههای یک زن است که به رغم مخالفت همگانی، از خانواده تا جامعه، با اراده و تلاش او به ثمر میرسد.
فیلم تصویری از محیط مردانه نیویورک در دهه بیست ارائه میدهد که کمتر دیده شده است: پلیسها در کنار آب میزان بیرون بودن پاهای دختران از زیر دامن را با خطکش اندازه میگیرند و اگر بیشتر از حد مجاز باشد آنها را دستگیر میکنند. در چنین محیطی یک دختر جوان به چیزی نمیاندیشد جز شنا کردن. اما پدرش حاضر نیست پول کلاسهای تمرین او را بدهد، در نتیجه با شخصیت قوی مادر روبرو هستیم که برای پیشبرد خواستههایش در برابر پدر میایستد. او خودش کار میکند تا خرج کلاسهای شنای دخترانش را بدهد و آنها را به خواستههایشان نزدیک کند. در این میان خواهر بزرگتر در ادامه سنتهای خانوادگی ضد زن، به اجبار شوهر داده میشود و از ازدواج با مردی که دوست دارد باز میماند، اما گرترود قویتر از آن است که به این سنتها تن دهد. در نتیجه سر میز شام زمانی که اعلام میکند قصد دارد کانال مانش را شنا کند و پدر با قطعیت میگوید: «نه!»، جواب او ساده است: او میگوید که کسب اجازه نکرده و فقط قصدش را با آنها در میان گذاشته است.
از سویی شخصیتهای مردی که قدرت را به دست دارند، از مسئول امور ورزشی تا مربی تحمیلی گرترود، جهانی مردانه را بر او تحمیل میکنند که در نهایت گرترود با جرأت و جسارت بر آن غلبه میکند. طبق نوشته پایانی فیلم و نمایش تصاویر واقعی، نیویورک بزرگترین استقبال تاریخاش از یک ورزشکار را برای گرترود تدارک میبیند.
فیلم اساساً با تلخی میانهای ندارد و تنها به شکلی کلاسیک تلاش یک شخصیت برای موفقیت را شکل میدهد. حتی با آن که مردان فیلم به شدت سنتی و ضد زن تصویر میشوند، اما در نهایت فیلم پدر گرترود را هم به کمک او میفرستد و در واقع همه چیز را مهیا میکند برای یک پایان خوش بدون تلخی و بدون شخصیت منفی.
از آنجا که تماشاگر از ابتدا پایان فیلم را میداند، فیلمساز راهکارهای دیگری را برای جذب و همراهی تماشاگر انتخاب میکند. ترسیم جهان زنانه و وحدت دو خواهر علیه جهان مردانه به مهمترین وجه فیلم تبدیل میشود که فیلم از اولین دقایق تا انتها حول و حوش آن میگردد. تلاش برای تصویری واقعی و قابل باور از نیویورک اوایل قرن بیستم وجه دیگری است که فیلم بر آن تأکید دارد. اما به مانند فیلمهای قبلی این فیلمساز با یک فیلم کاملاً متکی بر قواعد ژانر و سنتها روبرو هستیم که فیلمساز تلاشی برای نوآوری در آن نمیکند. به یک معنی زن جوان و دریا، فیلمی است کاملاً داستانگو مبتنی بر قواعد اولیه فیلمنامهنویسی که میخواهد تماشاگر عام را با داستان یک زن همراه کند، اما قدرت نفوذ در درون شخصیت و روایت پیچیده روانشناسانه را ندارد و از جهت روایت سینمایی هم الگویی از پیش تثبیت شده را ترجیح میدهد در حالی که میتوانست مثلاً با قضیه توهم، از توهم در بیماری در ابتدای فیلم تا توهم در انتهای فیلم زمانی که شناگر خسته در پنج مایل نهایی گم میشود، به عنوان یک فرصت استثنایی برای روایت بصری متفاوت استفاده کند.

نام محمود مسعودی پس از سالها٬ خردادماه امسال با رمان «گاراگانتوآ» بود که بار دیگر بر سر زبانها افتاد.
اثر مهم فرانسوا رابله و از شاهکارهای ادبیات فرانسه از زمان انتشارش در سال ۱۵۳۲ تاکنون به زبان فارسی ترجمه نشده بود و محمود مسعودی٬ نویسنده و مترجم انزوا گزیده٬ سالها در بیخبری مشغول ترجمه آن بود تا بعد از پنج قرن به مخاطب فارسی زبان برساند. انتشار این اثر آن هم به شکل رایگان٬ فداکاری بزرگی بود که از سوی وی اتفاق افتاد و یکبار دیگر نام او و البته رمان مشهورش «سورهالغراب» را بر سر زبانها انداخت. «سورة الغراب» نیز مثل «گارگانتوآ» از وضعیت انسان محبوس در زندان تاریک جهل و تحجر روحانیون میگوید. این رمان که در فرم قرآن و به شکلی نمادین به شهر کلاغان-ایران اوائل انقلاب ۵۷- میپردازد ابتدا در سال ۱۹۸۸ در نشریه «زمان نو» پاریس منتشر شد، بعدها در سال ۲۰۰۱ توسط نشر باران به شکل کتابی مجزا به چاپ رسید و سرانجام در سال ۲۰۰۹ نویسنده مانند باقی آثارش آن را در سایت خود «نشر سی و دو حرف» قرار داد. هفتاد سال پس از رمان مشهور هدایت٬ مسعودی با خلق شهر کلاغان٬ داستان نمادین دیگری پیرامون اوضاع و احوال ایران نوشت که نسبت به «بوف کور» پیچیدگیها و کابوسهای بیشتری در دلش دارد و چشمانداز قطعی که بتوان خط داستانی مشخصی از آن در این سرزمین تاریک تعریف کرد وجود ندارد. سرزمینی که زنان در آن نامی ندارند و مردان گیج و مدهوش و سیاهپوش به دنبال جنازه و کلاغ روانهاند.
«سورة الغراب» درباره چیست؟
«من کلاغم و فقط من ماندهام.» این آغاز رمان «سورة الغراب» است که کلاغی با چنگ و منقار خونی ٬با بالی شکسته و چشمی خونین آن را میآغازد. پیش از این آغاز٬ نویسنده با آوردن آیه ۲۳ سوره بقره: («اگر از آنچه بر بنده خویش نازل کرده این به شک اندرید٬ سورهای مانند آن بیاورید») به مخاطب میگوید که قصد دارد تا سورهای بیاورد و آنوقت هشتاد و یک آیه کابوسوارش را آغاز میکند. همانطور که شما پس از یک کابوس نمیتوانید به درستی خط مشخصی از این خواب آشفته به مخاطب بدهید٬ آیات «سورة الغراب» نیز به درستی قابل تعریف نیست. داستان با کلاغ شروع میشود و با کلیشهساز شب چاپخانه یکی از دو روزنامه کیهان- یا اطلاعات- ادامه مییابد. قرار است تشییع جنازه بزرگی صورت بگیرد و مشخص نیست جنازه متعلق به کیست. همه جا گرد مرگ پاشیده شده و انجمن فرهنگی به نام عزا کتابچه سیاهی در میلیونها نسخه به رایگان در اختیار شهروندان گذاشته است. اعضای موسس انجمن هماهنگی عزا در مقدمه کتاب سیاه کوچک٬ هدف از انتشارش را پیشبینی و اجرای برنامههای لازم جهت تشییع جنازه ذکر کرده و از همین مقدمات است که ما متوجه کنایه مسعودی به وضعیت انقلاب ۵۷ میشویم. انسانهایی که میان پرندگان بدجنسی اسیر شدهاند و مدام خواب تبدیل شدنشان به آنها را میبینند. اما آیا آنها خود قربانی این وضعیتاند؟
«گفتم: خواب دیدم کلاغم. پخی زد زیر خنده. خوشم آمد خنداندمش. گفت نمیدانم کدام شتری هم مرتب پنبه دانه خواب میبیند. خیلی خوشحال شدم. گفتم: پس من هم میتوانم خواب دیده باشم کلاغم. مگر نه؟ گفت: آخر تو که خواب نمیدیدی کلاغی بدبخت. کلاغ بدبخت از زور پیسی داشته خواب میدیده که شده تو.»
تمامی موجودات حتی درختان٬ درگیر جامعه ماتم گرفته و عزاداری شدهاند که قرار است در آن جنازهای تشییع شود. کتاب سیاه کوچک همه فرمانها را صادر میکند و موجودات گوش به فرمان او هستند:« کارخانههای پارچهبافی از صبح امروز تولید پارچههای رنگی و نقشدار را موقتاً قطع کرده فقط پارچههای سیاه ساده میبافند. کارخانههای چوب بری چوب پرچم میسازند و کارخانههای میخسازی میخهای لازم برای سردر خانهها و پنجرهها را در کیسههای کوچک پلاستیکی بستهبندی میکنند. کارگاهها و کارخانههای لباسدوزی دیگر سفارس لباس معمولی نمیگیرند و با کارخانههای پارچهبافی برای آماده کردن میلیونها لباس عزا فقط قرارداد خرید پارچههای سیاه میبندند. به ابتکار انجمن هماهنگی عزا از همه نقاط شهر فلشهایی به سمت میدان بزرگ محل برگزاری آخرین احترامات روی دیوارها نصب خواهد شد تا مشایعت کنندگان مسیر تشیع جنازه را گم نکنند. از تصمیمات دیگر انجمن در کتاب سیاه کوچک سفارش میلیاردها پرچم سیاه به قاعده یک اسکناس درشت و میلیاردها چوب پرچم به قد مداد است تا هم بین مشایعت کنندگان توزیع شوند.»
اغلب شهروندان لباس سیاه به تن دارند و کمکم کلاغهاشان را مانند چتر با خود حمل میکنند. آنها دلبسته کلاغها شدهاند. دیگر نفرتی از آنها وجود ندارد. برخی قمه میزنند و نوای حیدر حیدر و صفدر صفدر از آنها به گوش میرسد. در میان پرندگان نیز جلساتی صورت میگیرد و شانه به سر که گویی نماد رهبری است و دیگران او را شفابخش میدانند وعده دیدار با سمیرغ به آنها میدهد. هر چه بیشتر میگذرد سیاهی افزون میشود و آدمها مشغول سیاه کردن تمام دنیا میشوند:«میگه گفتن اگه تشییع جنازه بیفته بهار و تابستون گروههای ضربتی برگای درختارو با پیستوله سیاه میکنن. اونا آسمون رو هم میخوان سیاه کنن. به علامت عزا. کارخانههای جوجهکشی مامور تولید میلیونها کلاغ شدهاند. کلاغ رایگان به خانوادهها میدن.»
درخت و آسمان و زمین همه سیاه شدهاند و شهر کلاغ به وحدت بزرگ نزدیک میشود. در اواسط داستان مسعودی نقشه شهر کلاغان را نشان مخاطب میدهد که بسیار شبیه نقشه شهر تهران است. نویسنده در چنین جغرافیایی چادر و ریش و کلاغ را به هم نزدیک میکند تا به خواست جامعه عزادار نزدیک شود: «چادر خیلی هم خوب است فقط برای این خوب نیست که مثلا بغل دستیم بتواند آنجاش را بخاراند و من نتوانم ببینمش. محاسنش بیشتر از اینهاست. من که اگر همین چادرهای سیاه نباشد رغبت نمیکنم حتی به یکی از این صورتها نگاه کنم... کاش روزی برسد ما هم چادر سر کنیم. حیف است که زنها از لذت تخیل محروم بشوند. ته ریش و حتی ریش کافی نیست. معنی ندارد که آنها خودشان را قاب بگیرند و به رخ بکشند و ما نه. یعنی ما از زن هم کمتریم؟ سیاه هم بگویند سرمان کنیم چونکه سیاه به همه چیز جلوه و برکت میدهد. تراب میگوید: دشتی که توش کلاغ سیاه نباشد به مفت هم نمیارزد. گندم هم توش بکاریم ارزن ازش درمیآید... سیاه رنگ زندگی و مردانگی است آقا یونس. مرده شور سفید و سفیدی را ببرد. غیر از این است که فقط به درد کفن مرده و لباس عروس میخورد؟» آدمها مسخ شدهاند و در فضایی کابوسوار به سیاهی پناه بردهاند. آنها شهری را دوست دارند که مثل حجرالاسود همه جایش سیاه باشد. سیاه و سرخ رنگ مرگ و آزادی است برای آنها و مرگ را به آزادی ترجیح میدهند. همانطور که روی سنگ نوشتهای در شهر آمده: اینجا شمشیر است که سخن میگوید. زیر این آسمان تیره و تار شده آدمها دیگر نمیدانند در تاریکی کجا میروند و اصلاً راهی که میروند به جنازه ختم میشود یا نه. طبق گفته راوی آنها به عقوبت ترسشان از میراث تلخی که بردهاند دیگر جرات نکردند چیز مهمی بسازند.
در انتهای این آیهها راوی از خواب برمیخیزد و میگوید «نمیدانم چقدر فریاد کشیدم فقط چشمهایم را که باز کردم به این امید بود که بتوانم به خودم بگویم: خواب بودی خواب میدیدی.»
اما تمام اینها خواب نیست. نویسنده یکبار دیگر مخاطب را غافلگیر میکند. راوی از خواب بیدار شده میرود سبیلهایش را میتراشد. به اخبار گوش میدهد و میگوید خبر تازهای نیست و آنوقت است که ما متوجه میشویم او هرگز از خواب بیدار نشده. پرچم سیاه همچنان پشت پنجرهاش است و کلاغش را نیز مانند ساعتی دقیق به همراه خود دارد.
اینجا که ما هستیم
محمود مسعودی از اولین نویسندگانی است که ۲۴ اسفندماه ۱۳۵۷ با مقاله «اینجا که ما هستیم و آنجا که دموکراسی» علیه جمهوری اسلامی موضع گرفت. با انتشار این مقاله در روزنامه آیندگان ضمن ابراز مخالفتش با رفراندوم مینویسد:«در اسفندماه ١٣٥٧، با چاپ اين مقاله سياسی در روزنامه آيندگان، به عنوان یک شهروند جمهوريخواه خواهان دموکراسي، مخالفتم را با جمهوری اسلامی، اوّلين قانون اساسی جمهوری اسلامی، و شيوه انجام رفراندوم برای حقانيّت بخشيدن به جمهوری اسلامی بيان کردم.»
رمان «سورة الغراب» نیز مانند مقاله وی به روشنی هشداری است درباره تاریکیهای حکومت جمهوری اسلامی و نقش مردمان در این جامعه رو به افول. تاریخ به پایان رساندن رمان ۱۳۶۷ ذکر شده که درست در بزنگاه کشتار زندانیان دربند و همچنین یکسال پیش از مرگ آیت الله خمینی است. آنچه مسعودی گویا در همان ابتدا با تشییع جنازه بزرگ قصد گفتناش را دارد تصویری از مرگ اوست که سیاهپوشانی اطرافش را گرفتهاند. راویان این هشتاد و یک آیه از انسان تا پرنده همگی به نوعی صورتهای شرارت بار خود را به ما نشان میدهند تا خود را از این خواب شوم مبرا کنند. تمامی رمان گویی در خواب نوشته شده و شخصیتهایش هم در حال خواب دیدن هستند. تنها پرندگاناند که در جستجوی حقیقتاند. حقیقتی که بر سر قله قاف است و دست نیافتنی به نظر میرسد. آمیزش رویا و واقعیت به شکل هیپنوتیزمواری مخاطب را اسیر خود میکند و با وجود سختی روایت و پیچیدگی بیانتهای آن رابطهای نزدیک با متن برقرار میکند.
«سورة الغراب» را عموماً جزو داستانهای تمثیلی ادبیات فارسی میدانند. هر چند در ادبیات امروز کمتر از حیوانات به عنوان نمادهای شرارت مورد استفاده قرار میگیرد اما در دهه هشتاد میلادی همچنان وظیفه اعلام شرارت بر عهده جانوران بوده است. تمثیل وحدت و یکی شدن که در جلسات پرندگان به وفور اعلام میشود مخاطب را به یاد وحدت کلمهای میاندازد که آیت الله خمینی در اول انقلاب همه را به آن فرا میخواند. مسعودی با به خدمت گرفتن تمثیل سمیرغ قصد دارد تا فریبی را که در ابتدای انقلاب به نام وحدت بزرگ به خورد ملت دادند به تصویر بکشد. وحدتی که از پس آن کشتارها و سیاهی و خون به بار آورد و مردم را اسیر خود کرد. شهر کلاغی که نویسنده موفق به ساخت آن شده مملو از جهالت و خرافه و نیروهای متحجری است که بر مردم حکم میرانند و قصد دارند آنها را یکی بعد از دیگری شبیه خود سازند. جامعهای که در آن تمامی رنگها به سیاه ختم میشود و تنها جشن مقرر شده عزاداری توده است و با تشییع جنازه جان میگیرد. انسان ایرانی در این خواب هولناک اسیر چنین چرخه سیاهی است و باید منتظر روز عزای بزرگ باشد. میتوان گفت این مسعودی نیست که با تمام توان در پی آوردن سورهای دیگر است٬ این رنج و تاریخ تاریک این سرزمین است که در خدمت روایت مسعودی قرار گرفته تا با زبانی تلخ از جایی که ما هستیم بگوید و آنجا که ایران٬ سرشار از تاریکی.