ثمانه قدرخان، روزنامهنگار و عضو تحریریه ایرانوایر، به ایراناینترنشنال گفت: «بیانیه خانوادههای قربانیان سرکوب خیزش سراسری صرفا یک متن اعتراضی نیست، بلکه اعلام موجودیت سیاسی و اخلاقی آنها و پیامی روشن به جهان است.»
به گفته او، این پیام میگوید همدردی کافی نیست و «ما خواهان اقدام فوری و مشخص هستیم».
ساعاتی پیش خانوادههای بیش از ۱۰۰ تن از جانباختگان و همچنین شماری از آسیبدیدگان جنایات جمهوری اسلامی، در نامهای سرگشاده به رهبران جهان خواستار اقدام فوری برای مقابله با تشدید خشونت و سرکوب جمهوری اسلامی شدند.

جنبشهای اجتماعی در گذر زمان، وضع ثابت و یکسانی ندارند. مجموعهای از عوامل و مولفهها، نیروهای حامی و همراه یک جنبش را از خود متاثر و در گذر زمان، دچار دگرگونی میکنند.
به بیانی، ریزش و رویش، ویژگی و وجهی غیرقابل تفکیک از جنبشهاست که میزان استمرار و توان و تاثیرگذاری جنبشها را هم تحت تاثیر قرار میدهد.
کم نیستند جامعهشناسان و نظریهپردازانی که با تعابیر مختلف توضیح میدهند جنبشهای اجتماعی نیز همچون موجودات زنده از نوعی چرخه زندگی برخوردارند و مراحل گوناگون تولد و ظهور، رشد و گسترش و کاهش و افول را سپری میکنند.
در این روند و سیر زمانی، کمیت و کیفیت همگامی و حمایت همراهان جنبش، بهگونهای غیرقابل اغماض، دچار دگرگونی میشود؛ آنچنانکه تداوم جنبشها، نه به ماندگاری کنشگران نخستین که به بازسازی و توانایی جذب نیروهای جدید و بهروز شدن خواستهها پیوند میخورد.
این وضع و روند، سه سال پس از سر بر کشیدن جنبش «زن، زندگی، آزادی» نیز قابل مشاهده و ارزیابی است.

جان مهسا، بانی جنبش رهاییبخش
انتشار خبر کشتهشدن مهسا امینی در ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ بهشکلی فزاینده و تصاعدی، امواجی از اعتراض خیابانی را موجب شد؛ از همان تجمع نخستین مقابل بیمارستان در تهران و گردهمایی در کردستان تا سونامی به خیابان آمدن دختران و زنان بدون روسری.
خیزشی که هرچند محور آن مخالفت با حجاب اجباری بود اما بهگونهای قابل پیشبینی، خیلی زود تمامیت رژیم سیاسی و شخص اول حکومت را هدف قرار داد.
جنبشی که به تعبیر یورگن هابرماس، نظریهپرداز انتقادی، ماهیتی رهاییبخش داشت و بازگرداندن آزادی و برابری به عرصه تصمیمگیری جمعی و مشارکت برابر و امن شهروندان را پیگیری میکرد.
از این زاویه، شعار «زن، زندگی، آزادی» مطالبه برابری جنسیتی، حق زیست انسانی توام با کرامت و آزادی و امکان انتخاب و مشارکت برابر در حیات اجتماعی را بازتاب میداد.
افزون بر این، جنبش مهسا همچنین مقاومتی در برابر استثمار و استیلای زیستجهان به دست حکومت اقتدارگرا، سرکوبگر و ایدئولوژیک بود.
مطالبات جنبش چنان انسانی و عینی و ضروری بود که موجب همبستگی بیسابقهای میان گروههای مختلف اجتماعی شد.
جدای از شمار معنادار زنان و جوانان و نوجوانان، کم نبودند هنرمندان، ورزشکاران، معلمان، استادان و دانشجویان و نیز کارگران و بازنشستگانی که به جنبش اعتراضی پیوستند.
جان باختن مهسا، دختر جوان سقزی در پایتخت، تنها نارضایتی و خشم انباشتهشده این گروههای مختلف از حکومت را عریان کرد و بحران مشروعیت سیاسی، زمینه گسترش سریع جنبش اعتراضی را فراهم ساخت.
جنبش «زن، زندگی، آزادی»، به جنبش اجتماعی تمامعیاری تبدیل شد که هم به تعارض مستقیم با حاکمیت سیاسی برخاست، هم اشکال گوناگون و نوآورانهای از کنشگری را ایجاد کرد و هم به سرعت، با شعاری مشترک، به اعتراضی فراگیر و ملی تبدیل شد. جنبشی گرهخورده با گوهر زندگی، در گسترهای به وسعت ایران، بیاعتنا به قوم و مذهب و سن و شغل و باور و عقیده کنشگران و همراهانش.
جنبش مهسا همچنین تبلوری از یک جنبش ملی شد که از کردستان تا سیستان و بلوچستان، از خراسان رضوی تا آذربایجان غربی و از گیلان تا هرمزگان، شهروندان را با خواستهها و هویتی مشترک، در جغرافیای ایرانزمین گرد هم آورد.

ریزشهای جنبش پس از سه سال
سه سال پس از تولد جنبش «زن، زندگی، آزادی»، حکومت با سرکوب گسترده، پیوسته و خشونتبار معترضان، آنها را در ظاهر از پیگیری شعارهای رادیکال خود و بروز و ظهور خیابانی منصرف کرده است.
کشتهشدن صدها معترض، زخمی شدن شماری بیشتر و بازداشت و تشکیل پرونده قضایی برای هزاران شهروند، به اذعان خود مقامهای ارشد قضایی، تنها وجوهی از این خشونت غیرانسانی حکومت علیه معترضان و همراهان جنبش بود.
احکام قضایی از حداقلهایی چون ممنوعالخروجی از کشور و ممنوعالفعالیت شدن، بهویژه برای هنرمندان و ورزشکاران، تا آزادی به قید وثیقه و زندان و حتی اعدام را شامل شده است.
این سرکوبگری غیرانسانی، نه تنها به تدریج تبلور خیابانی جنبش را منتفی کرد، بلکه در کنار دیگر عوامل و دلایل، موجی از ناامیدی از همراهی، و انزوا و ناامیدی و حتی مهاجرت از کشور ایجاد کرد.
از منظر هابرماس، ریزش بدنه جنبش دور از انتظار نبود. قدرت نظامی و امنیتی و دستگاه سرکوب، فضای عمومی را بست و امکان کنش ارتباطی آزاد و امن در سپهر عمومی را با خشونت سختافزاری در خیابان و همزمان انسداد اینترنت و فیلتر کردن رسانههای اجتماعی، محدود کرد.
ارعاب و خشونت غیرانسانی، هزینه مشارکت خیابانی شهروندان را بالا برد و معترضان را به عقبنشینی از اقدام جمعی و خیابانی واداشت.
همزمان، فرسودگی و خستگی اجتماعی متاثر از سرکوب، فقدان سازمانهای موید و جمعیتهای امدادرسان و نیز محقق نشدن مطالبات حداکثری به پراکندگی جمعیت منجر شد.
جنبش سه ساله: رویشها
پابهپای ریزش از بدنه حامی و همراه جنبش «زن، زندگی، آزادی» در سه سال گذشته و عقبنشینی جنبش در سطح خیابانی، از منظر هابرماس، جنبش در سطح فرهنگی و ارتباطی، رویشهایی جدید داشته است.
صرفنظر از اینکه به شکلی فزاینده، چشم شهروندان در نقاط مختلف کشور، به دیدن زنان با پوشش اختیاری عادت کرده است، شعارها و نمادهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» همچنان در زندگی روزمره، عرصههای مختلف هنر، از جمله نقاشی، موسیقی و هنرهای تجسمی و رسانههای اجتماعی، بازنشر و بازتولید گفتمانی میشوند.
نیمنگاهی به آثار سینمایی خلق شده در دو سال گذشته، آشکار میکند که فراتر از تولیدات علنی، چه موجی از تولید مستقل یا به تعبیری، زیرزمینی بهراه افتاده که بیاعتنا به قوانین جمهوری اسلامی، خواستههای جامعه و بهویژه مطالبات و شعارهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» را بازتاب میدهد یا تبیین و پیگیری میکند.
فیلمهای «کیک محبوب من» از مریم مقدم و بهتاش صناعیها، «دانه انجیر معابد» از محمد رسولاف و «یک تصادف ساده» از جعفر پناهی، تنها سه شاهد مشهورند. فیلمهایی که به نقد ساختار سلطه و سرکوب پرداختهاند و الهامبخش تغییر و گذار شدهاند.
جدای از اینها، شواهد میدانی پرشمار در ایران، از گسترش زیستجهان و تغییر هنجارها و نگرشهای اجتماعی نسبت به زنان، آزادیهای فردی و حقوق مدنی و اساسی در تعاملات و زندگی روزمره خبر میدهند.
تغییراتی که معنا و زبان مشترکی آفریده و خود موجب خلق هنجارهای جدید و پالایش ارزشهای پیشین و سنتی، در متن جامعه مذهبی و ذیل استبداد دینی، شده و خواهد شد.
جنبش مهسا، هویتی را در ذهن جامعه و بهویژه نسل جوان و نوجوان کشور ثبت کرده و فرهنگی را آفریده که بهمثابه سرمایه اجتماعی، در بزنگاه گذار به دموکراسی، مددرسان و موثر خواهد بود. آنچنان که جنبش سبز با باز کردن پای معترضان انتخابات ۱۳۸۸ به خیابان، بعدتر و از جمله در آبان ۱۳۹۸ روح و جوهر اعتراض خیابانی خود را بار دیگر و به شکلی متفاوت، عریان و متبلور کرد.
مطالبه پوشش اختیاری و نافرمانی مدنی و ستیز با تحمیل حجاب اجباری، نه تنها به یمن جنبش «زن، زندگی، آزادی»، از سطح زنان به کل جامعه گسترش یافته، بلکه همراهان جدیدی بهویژه از دو طیف مذهبی جامعه و حامیان پیشین حکومت یافته است.
پرشمارند شهروندان دینباوری که متاثر از جنبش مهسا، تسامح و مدارا و تعامل متفاوتی با شهروندان غیرمذهبی پیشه کردهاند. همچنانکه کم نبودهاند شهروندانی که با مشاهده سرکوبگری و خشونت حکومت علیه دختران و زنان در خیابان، با ایدئولوژی مسلط و استبداد دینی، مرزبندی و از همراهی با رژیم صرفنظر کردهاند.
هزاران هزار زن و دختری که هر روز در ایران، بیاعتنا به حجاب اجباری پا به خیابان میگذارند و هزاران هزار مردی که با احترام به حقوق انسانی و مدنی زنان، حریمهای انسانی را پاس میدارند، جملگی از تکثیر هنجار و هویت و رویش در جنبش «زن، زندگی، آزادی» گزارش میدهند.
شهروندانی که در متن زندگی روزمره و در میدان ستیز با تبعیض جنسیتی، نابرابری، سلطه و سرکوب، همچنان با نافرمانی مدنی، فعال و حاضرند و در سپهر عمومی، ارزشهایی متفاوت با ارزشهای حکومت ولایت فقیه را تکثیر و تبلیغ میکنند.
ایران پس از جانباختن مهسا امینی پا به مداری گذاشته که اقتدار و هژمونی جمهوری اسلامی را بهگونهای فزاینده به چالش کشیده و دچار بحران کرده است. وضعیتی که بعید است خروجی و مابهازایی جز گذار به دموکراسی داشته باشد.

جنبش «زن، زندگی، آزادی» مدرسهای عمومی بود که میلیونها ایرانی در آن شجاعت، زبان تازه، همبستگی و روایتگری را آموختند. کلاسهایی که در زندگی روزمره ادامه دارند.
سه سال از آغاز جنبش «زن، زندگی، آزادی» میگذرد. خیزشی که با مرگ حکومتی مهسا (ژینا) امینی در شهریور ۱۴۰۱ آغاز شد و به سرعت به یکی از مهمترین لحظات تاریخ معاصر ایران بدل شد.
درباره این جنبش دهها گزارش و تحلیل نوشته شده است: از روایتهای حقوق بشری تا بحثهای سیاسی، از امید به تغییر تا روایتهای تلخ سرکوب. اما اگر بخواهیم در سالگرد آن زاویهای تازه بیابیم، شاید بهتر باشد از پرسشی دیگر شروع کنیم: این جنبش به ما چه آموخت؟
پژوهشگران علوم اجتماعی سالهاست بر این نکته تاکید دارند که جنبشها تنها اعتراضهای مقطعی نیستند بلکه همچون «مدرسه» عمل میکنند.
چارلز تیلی، تاریخنگار جنبشهای اجتماعی، جنبشها را «آزمایشگاههایی برای تجربه شکلهای تازه کنش جمعی» مینامد.
سیدنی تارو، از برجستهترین نظریهپردازان این حوزه نیز جنبشها را فرایندی میداند که در آن مردم با دولت و با یکدیگر درگیر میشوند و در این مسیر یاد میگیرند و خود را بازآفرینی میکنند.
از همین زاویه، جنبش «زن، زندگی، آزادی» یک مدرسه عمومی بوده است؛ مدرسهای که ایرانیان را چه در خیابان و چه در فضای مجازی به کلاس خود فرا خوانده و درسهایی داشته که در حافظه جمعی باقی خواهند ماند، حتی اگر دستاورد سیاسی فوری نداشته باشند.
شجاعت مدنی، نخستین درس خیابان
نخستین درس این مدرسه شجاعت بود. زنانی که روسری از سر برداشتند یا در برابر نیروهای امنیتی ایستادند، تصویر تازهای از حضور در عرصه عمومی ساختند.
آنچه سالها غیرممکن به نظر میرسید ـ ایستادن آشکار در برابر گشت ارشاد و حجاب اجباری ـ به تجربهای جمعی بدل شد.
مردانی نیز که در کنار زنان ایستادند، شکل تازهای از همبستگی جنسیتی را تمرین کردند.
جامعه در این روند آموخت که ترس، مطلق نیست.
برت کلاندرمنز، روانشناس اجتماعی، سالها پیش نوشت نقطه عطف جنبشها همان لحظهای است که «ترس فردی به کنش جمعی تبدیل میشود».
میلیونها نفر در ایران این تغییر را لمس کردند: ترس به انرژی برای عمل بدل شد.

انقلاب واژگانی، زبانی تازه برای سیاست
درس دوم، یادگیری یک زبان تازه بود. شعار «زن، زندگی، آزادی» که از دل مبارزات کردستان برخاست، در مدت کوتاهی مرزهای جغرافیایی و قومی را پشت سر گذاشت و به زبان مشترک آزادیخواهی در سراسر ایران بدل شد.
این شعار ساده اما پرقدرت، بهجای واژگان سنگین و ایدئولوژیک گذشته، بر زندگی روزمره انسانها تکیه داشت: بر زن، بر حق زیستن و بر آزادی بهمثابه تجربهای ملموس.
جنبشها زمانی ماندگار میشوند که بتوانند واژهها و نمادهای تازهای بسازند که معناهای قدیمی را جابهجا کنند. دقیقا چنین چیزی در ایران رخ داد.
«آزادی» که سالها در حد مفهومی انتزاعی و کلی باقی مانده بود، در پرتو این شعار معنا و جایگاه تازهای یافت: آزادی نه بهعنوان وعدهای دوردست، بلکه بهعنوان حق بدن و حق بر بدن، حضور در خیابان، انتخاب پوشش و امکان زیستن در لحظه اکنون.
به همین دلیل، زبان سیاسی دیگر همان زبان گذشته نماند.
جنبش «زن، زندگی، آزادی» با همین سه واژه ساده اما سرشار از معنا، قاموسی تازه برای سیاست در ایران ساخت. قاموسی که مردم با آن توانستند خواستههای خود را بازتعریف کنند و آنها را از سطح شعارهای کلی به تجربهای زیسته و ملموس پیوند بزنند.
همبستگیهای کوچک، درس مقاومت در مقیاس خرد
«مقاومت روزمره» به اشکال کوچک و غیررسمی مقاومت در برابر سلطه اشاره دارد که در زندگی روزمره افراد رخ میدهد.
جیمز سی. اسکات، نظریهپرداز سیاسی، این مفهوم را بهعنوان اقداماتی خودجوش و کمخطر مانند شوخیهای سیاسی، دیوارنویسی یا نادیده گرفتن قوانین معرفی کرد.
در جنبش «زن، زندگی، آزادی»، این مقاومت در گروههای دانشجویی، محفلهای دوستانه و اشتراک محتوای انتقادی در شبکههای اجتماعی ادامه یافت.
این کنشهای کوچک اما پیوسته، روح جنبش را زنده نگه میدارند، هویت جمعی را تقویت میکنند و زمینه را برای تغییرات بزرگتر فراهم میسازند.
سرکوب گسترده خیلی زود خیابانها را خلوتتر کرد اما مدرسه جنبش تعطیل نشد. درس تازه، همبستگی در مقیاسهای کوچک بود.
گروههای کوچک به شبکههای مقاومت بدل شدند. شبکههایی که کارشان تنها اعتراض نبود، بلکه پشتیبانی، مراقبت و زنده نگه داشتن یاد جنبش هم بود.
مقاومتهای کوچک اما پیوسته اجازه نمیدهند سلطه بهطور کامل مستقر شود.
ایرانیان در این سالها چنین اشکالی از مقاومت را تمرین کردند و همین تجربه، به ذخیرهای جمعی بدل شد.

روایتگری، شکستن انحصار رسانه
پژوهشهای رسانه و جنبشهای دیجیتال در سالهای اخیر نشان دادهاند که رسانههای اجتماعی فقط ابزار ارتباط نیستند بلکه میتوانند به جنبشها امکان دهند روایت خودشان را بسازند؛ روایتی که با زبان رسمی حکومت یا حتی رسانههای بزرگ تفاوت دارد.
در ایران نیز چنین اتفاقی افتاد. از همان روزهای آغازین جنبش، هزاران شهروند تلفن همراه خود را بهدست گرفتند و به ثبت لحظهها پرداختند: ویدیوهای کوتاه از خیابانها، تصاویر از دیوارنویسیها، صداهایی از فریادها و سرودها.
هر یک از این قطعات کوچک، بخشی از حقیقتی را ثبت کرد که حکومت میخواست پنهان سازد.
این روایتگری جمعی، انحصار خبر را از دست رسانههای رسمی گرفت.
اگر پیشتر تنها صدا و تصویر حکومتی بود که واقعیت را تعریف میکرد، اکنون هر فرد میتوانست با یک ویدیو یا عکس، سهمی در ساختن حقیقت عمومی داشته باشد.
همین فرایند بود که شبکههای اجتماعی را به آرشیوی زنده از مقاومت بدل کرد؛ آرشیوی که نهتنها در همان لحظه اثر گذاشت، بلکه به حافظه تاریخی جامعه نیز راه یافت.
جنبش «زن، زندگی، آزادی» در این معنا به یک کلاس بزرگ رسانهای تبدیل شد. مرز میان «خبرنگار» و «شهروند» فرو ریخت و هزاران نفر به روایتگران خودانگیخته بدل شدند.
نتیجه آن بود که برای نخستین بار در تاریخ معاصر ایران، مردم توانستند با قدرتی بیسابقه روایت رسمی حکومت را به چالش بکشند و صدای خود را به جهان برسانند.
مقایسه تاریخی، مدرسهای متفاوت
اگر جنبش مشروطه را «مدرسه قانون» بدانیم، انقلاب ۵۷ را «مدرسه بسیج سیاسی» و جنبش سبز را «مدرسه مشروعیتزدایی از انتخابات»، خیزش «زن، زندگی، آزادی» مدرسهای دیگر بود: مدرسه زندگی روزمره.
جان دیویی، فیلسوف آمریکایی، یک قرن پیش نوشت که دموکراسی بدون آموزش مشارکتی تحقق نمییابد. در ایران، این آموزش به شکلی غیررسمی و خیابانی رخ داد.
این جنبش به عموم مردم یاد داد که چگونه زندگی خود را از قید ایدئولوژی رها کنند، حتی اگر ساختار قدرت همچنان پابرجا باشد.
یادگیریهای ماندگار
ممکن است پرسیده شود همه این یادگیریها بدون تغییر فوری در ساختار قدرت چه ارزشی دارد؟
پاسخ آن است که تجربههای جمعی بهسادگی پاک نمیشوند.
«یادگیری دموکراتیک در جنبشها» به حافظه اجتماعی منتقل میشود؛ حتی اگر جنبش سرکوب شود.
یک بار که زنی بیحجاب در خیابان بایستد و میلیونها نفر او را ببینند، این تصویر از حافظه جمعی پاکشدنی نیست. یک بار که جامعه ترس را کنار بگذارد، دیگر بهسادگی به حالت پیشین بازنمیگردد.
همین است که دستاوردهای آموزشی و فرهنگی جنبش، عمیق و ماندگار میشود.
مدرسهای برای آینده
جنبش «زن، زندگی، آزادی» یک مدرسه عمومی بود. مدرسهای که در آن درس شجاعت، زبان تازه، همبستگی و روایتگری آموخته شد. این مدرسه همچنان باز است، حتی اگر خیابانهایش خاموشتر باشند.
میلیونها ایرانی دانشآموختگان این مدرسهاند و تجربههایشان در زندگی روزمره، در هنر، در کنشهای کوچک مقاومت و در گفتوگوهای آینده سیاسی ایران ادامه خواهد یافت.
درس اصلی این مدرسه روشن است: سیاست دیگر فقط در سطح نهادهای حکومتی یا اپوزیسیونی تعریف نمیشود. سیاست در خیابان و بدن و زبان و شبکههای کوچک زندگی روزمره جریان دارد و این همان «خرد آگاهی» است: خردی که از دل تجربه جمعی برمیخیزد و آینده را شکل میدهد.

یکی از پرسشهای اساسی پس از جنگ ۱۲ روزه اخیر این است که چرا نیروی هوایی ایران در این جنگ تا این حد ناتوان و ضعیف ظاهر شد.
در حالی که نیروی هوایی اسرائیل تقریبا بدون مانع اهداف متعددی را بمباران کرد، نیروی هوایی ایران حتی در تامین امنیت تهران نیز ناتوان بود، چه رسد به انجام عملیات تهاجمی یا دفاع پیشدستانه.
این وضعیت تاسفبار حاصل یک واقعیت تلخ است: جمهوری اسلامی نیروی هوایی ایران را بهتدریج تضعیف، زمینگیر و حتی نابود کرده است.
نیرویی که روزگاری از مدرنترین و قدرتمندترین نیروهای هوایی منطقه محسوب میشد، امروز به نیرویی فرسوده، بدون قدرت پاسخگویی واقعی، و بدون حمایت فنی و تجهیزاتی موثر تبدیل شده است.
پس از پایان جنگ اخیر، رسانههای حکومتی تلاش کردند با پخش تصاویری از فعالیتهای نیروی هوایی ارتش، این ضعف را کتمان کنند.
فرماندهان ارتش نیز به بازدید از پایگاههای هوایی پرداختند و مدعی شدند در جنگ اخیر نقش موثری ایفا کردهاند.
اما واقعیت این است که نیروی هوایی ایران در این جنگ عملا حضور موثری نداشت و این نه تقصیر خلبانان ایرانی، بلکه نتیجه سیاستها و تصمیمات غلط جمهوری اسلامی است.
از اوج به حضیض: سرگذشت نیروی هوایی ایران
در دوره حکومت شاه، نیروی هوایی ایران با خریدهایی هوشمندانه به یکی از ستونهای قدرت نظامی کشور تبدیل شد. اف-۵، اف-۴ فانتوم و بهویژه اف-۱۴ تامکت، نمادهای این اقتدار بودند.
به موازات این تجهیزات پیشرفته، خلبانانی تربیت شدند که جزو بهترینها در سطح جهان بودند.
این نیرو در نخستین روزهای جنگ ایران و عراق، وقتی نیروی زمینی بهشدت تضعیف شده بود، با رشادت تمام به دفاع از کشور پرداخت و مانع پیشروی بیشتر ارتش عراق شد.
تنها دو روز پس از آغاز جنگ، حدود ۲۰۰ فروند جنگنده از پایگاهها برخاستند و ۱۴۰ فروند آنها وارد آسمان عراق شدند. خلبانان شجاع ایرانی در عملیاتهایی چون حمله به پایگاههای H-3 در عمق خاک عراق، برگ زرینی در تاریخ نظامی ایران ثبت کردند.
اما امروز همان نیروی هوایی قهرمان، به نهادی فرسوده و از کارافتاده تبدیل شده است. چه اتفاقی افتاد؟ و چه کسانی مسئول این سقوط هستند؟

نقش جمهوری اسلامی در تضعیف عمدی نیروی هوایی
پاسخ ساده و روشن است: جمهوری اسلامی با ایدئولوژی ضدغربی و بیاعتمادی عمیق به ارتش، بهویژه نیروی هوایی، این سقوط را رقم زد.
شاه خود خلبان بود و نیروی هوایی را مایه عزت ملی میدانست. اما پس از انقلاب نهتنها بسیاری از فرماندهان ارتش اعدام یا حذف شدند، بلکه قراردادهای خرید تجهیزات مدرن مانند اف-۱۶ نیز لغو گردید.
در دوره جنگ، اف-۱۴های خریداریشده از طرف شاه کمک بسیاری به دفاع از کشور کردند؛ در حالی که رهبران انقلاب قصد داشتند آنها را به آمریکا برگردانند، به این بهانه که «لازم نداریم».
امروز همان اف-۱۴ها روی باند نابود میشوند. نهتنها پشتیبانی فنی وجود ندارد، بلکه تلاشها برای تولید داخلی مانند «قاهر»، «کوثر» و «آذرخش» نیز در بهترین حالت، بازسازی سطحی هواپیماهای دهه ۶۰ میلادی است که توانایی نبردهای مدرن را ندارند.
از نیروی هوایی تا ایرانایر؛ روندی مشابه در تخریب
آنچه بر سر نیروی هوایی آمده، در حوزه هواپیمایی غیرنظامی هم رخ داده است. ایرانایر روزگاری خط هوایی پیشرو در منطقه بود، اما اکنون به یک شرکت شکسته تحت تحریم و بیهواپیمای مدرن و نو تبدیل شده است.
در دهه ۷۰ میلادی، ایرانایر با هواپیماهای جمبوجت ۷۴۷، پرواز مستقیم به نیویورک داشت. خلبانان ایرانی جزو بهترینها بودند. اما امروز این شرکت اجازه فرود در بسیاری از فرودگاههای اروپا را ندارد و ناوگان آن فرسوده و ناامن شده است.
در گذشته، مدیری چون تیمسار سپهبد خادمی ایرانایر را به ریاست انجمن جهانی یاتا رساند، اما در جمهوری اسلامی جای مدیران متخصص را فرماندهان سپاه گرفتند.
ایرانایر عملا تبدیل شد به ابزاری برای ارسال تجهیزات به سوریه و حمایت از بشار اسد؛ سیاستی که نهتنها ایران را بدنام کرد، بلکه باعث تحریم شدید صنعت هوایی کشور شد.

سیاست خارجی مخرب؛ از قطع ارتباط با آمریکا تا انزوا در جهان
یکی از دلایل اساسی سقوط نیروی هوایی، تبدیل آمریکا از متحد به دشمن توسط جمهوری اسلامی بود.
هواپیماهایی که قرار بود وارد ناوگان ایران شوند، مانند اف-۱۶، به اسرائیل تحویل داده شدند. امروز همان جنگندهها از پایگاههای اسرائیلی برخاسته و خاک ایران را هدف قرار میدهند.
هیچ کشوری نمیتواند بدون دسترسی به فناوری، قطعات و همکاری بینالمللی، یک نیروی هوایی مدرن داشته باشد. جمهوری اسلامی نهتنها نتوانسته است هواپیماهای جدید بخرد، بلکه حتی قادر به تامین قطعات هواپیماهای موجود هم نیست.
نیروی هوایی ایران نه بهخاطر ناتوانی پرسنل یا خلبانان، بلکه بهدلیل سیاستهای ایدئولوژیک، ضدنظامی، و ضدتوسعه جمهوری اسلامی به این روز افتاده است.
اگر روزی خلبان ایرانی در آسمان منطقه افتخار میآفرید، امروز مجبور است با هواپیماهای دهه ۶۰ میلادی پرواز کند، آن هم اگر قطعهای گیر بیاید و موتوری کار کند.
فراتر از ارتش؛ پروژه تخریب کل ایران
تخریب نیروی هوایی و ایرانایر تنها بخشی از پروژه گستردهتر جمهوری اسلامی است: نابودی همه سرمایههای مادی و انسانی ایران.
از شرکت ملی نفت گرفته تا ورزشگاه آزادی، از زیرساختهای آموزشی تا کارخانههای صنعتی، از برندهای معتبر تا نخبگان علمی، همه قربانی سیاستهای غلط، فساد ساختاری و بیکفایتی مدیریتی جمهوری اسلامی شدهاند.
مهاجرت میلیونی نخبگان، از دست رفتن امید مردم، تحریمهای بیسابقه، فروپاشی اعتبار بینالمللی، همه بخشی از این تصویر تلخ هستند.
و در نهایت، مردم به این نتیجه رسیدهاند که مشکل صرفا در مدیریت اجرایی یا یک جناح سیاسی نیست. مساله خودِ جمهوری اسلامی است.
جمهوری اسلامی نه فقط نیروی هوایی، که روحیه ملی، امید به آینده و اعتماد مردم را ویران کرده است. اما مردم ایران نشان دادهاند که این ناامیدی را نمیپذیرند.
آنچه حکومت میخواهد، تسلیم و سکوت است. اما آنچه مردم دنبال میکنند، عبور از حکومتی است که شایسته ایران نیست.
مردم ایران دیر یا زود، ایران را از جمهوری اسلامی پس خواهند گرفت.

در جهان، قصههایی هست که فراموش نمیشوند. قصه ساداکو در ژاپن یکی از آنهاست؛ دختری کوچک که از انفجار بمب اتم جان سالم برده بود، اما سالها بعد با بیماری کشنده روبهرو شد. او باور داشت اگر هزار درنای کاغذی بسازد، شفا مییابد.
ساداکو کودکانه، با دستهای لرزان، کاغذها را تا زد و هر پرنده را با امیدی تازه به آسمان سپرد. اما اجل زودتر رسید. هزار درنای او ناتمام ماند و جهان فهمید که معصومترین قربانیان خشونت، همیشه کودکاناند.
پرنده مهسا
امروز در ایران، قصهای شبیه اما عمیقتر و دردناکتر در جریان است. این بار نام قصه مهسا امینی است؛ دختری ۲۲ ساله که شهریور ۱۴۰۱، در بازداشت گشت ارشاد، جانش را گرفتند. او فقط دختری جوان بود که برای زندگی به خیابان رفت، اما مرگش جنبشی را زایید که با خون، با اشک و با فریاد، تاریخ ایران را ورق زد: زن، زندگی، آزادی.
سه سال گذشته و زخم هنوز تازه است. برای همین، کارزاری شکل گرفته به نام پرنده مهسا. مردم در این کارزار، آرزوهایشان را روی درنای کاغذی مینویسند و رها میکنند. هر پرنده یک پیام است، یک اشک، یک فریاد خاموش که بال گرفته و از کاغذ به آسمان پر میکشد.
اما این پرندهها سبک نیستند. هر کدام باری سنگین را حمل میکنند: نام یک عزیز، قصه یک زندگی ناتمام. پرندهای با نام کیان پیرفلک، کودکی ۹ ساله که آرزو داشت مهندس رباتیک شود و گلولهها آرزوهایش را دزدیدند.
پرندهای با نام نیکا شاکرمی، دختری که جسدش بینام و نشان در بیابان رها شد. پرندهای با نام اسرا پناهی، دانشآموزی که در اردبیل مدرسهاش به مرگ بدل شد. پرندهای با نام مجیدرضا رهنورد، جوانی که با دستی شکسته از شکنجه و در آستانه اعدام گفت شادی کنید. پرندهای با نام محمدمهدی کرمی، پسر ورزشکاری که طناب دار، افتخار قهرمانیاش را بلعید. پرندهای با نام محمد حسینی، مردی بیپناه که در دادگاهی فرمایشی به مرگ سپرده شد.
هر یک از این نامها زخمی است؛ زخمی بر پیکر ایران. زخمی که با هیچ پرندهای، با هیچ مراسمی، درمان نمیشود. اما پرندهها نماد یاد هستند. نماد آنکه ما فراموش نکردهایم. هر بار درنایی ساخته میشود، گویی مادری اشکهایش را تا میزند و به آسمان میسپارد. هر بال کاغذی، دستان لرزان پدری است که به قاب عکس فرزندش نگاه میکند و امید را در کاغذی سفید میجوید.
پرواز آرزوها بر فراز ایران
پرنده مهسا، بازتاب هزار خانه خاموش است. خانههایی که صدای خنده فرزندانشان قطع شد و حالا فقط صدای سکوت در آنهاست. درناها روی دوش خود این سکوت را میبرند، به امید روزی که دوباره صدا به زندگی برگردد.
قصه ساداکو با هزار درنای ناتمام پایان یافت. اما مردم ژاپن کار او را تمام کردند. هزار درنا ساختند و یادش را جاودانه کردند. امروز ایران هم همان مسیر را میرود. اما اینجا هزارها و هزارها درنا باید ساخته شود. چون تعداد نامها بیشتر است، چون تعداد زخمها بیپایان است.
وقتی «پرنده مهسا» به آسمان میرود، با خودش پیامی دارد:
ما هنوز ایستادهایم.
ما هنوز امید را از دست ندادهایم.
ما هنوز به آیندهای فکر میکنیم که در آن کودکی مثل کیان بتواند درس بخواند، دختری مثل نیکا بتواند آواز بخواند، و جوانی مثل مجیدرضا بتواند عاشق شود.
این پرندهها فقط کاغذ نیستند. سنگینیشان از خون ساخته شده، از اشک، از بغض، از داغ مادران و پدران. آنها به ما یادآوری میکنند که زندگی ادامه دارد، اما هیچگاه فراموشی جایگزین عدالت نخواهد شد.
پرنده مهسا نه برای سرگرمی، که برای شهادت است. برای ثبت یک حقیقت: این ملت به یاد دارد. این ملت فراموش نمیکند. این ملت در هر پرنده، آزادی را فریاد میزند.
و روزی، وقتی آخرین پرنده به آسمان برود، شاید هزارمین درنای ایران کامل شود. آن روز، اشک مادران به لبخند بدل شود، و نام همه جانباختگان جنبش زن، زندگی، آزادی به پرچم امید بدل گردد.
تا آن روز، هر پرنده پیامی است که در بالهایش نوشته شده: زن. زندگی. آزادی.

سه سال پس از خیزش مهسا، دانشگاه در ایران در منفعلانهترین وضعیت خود قرار دارد. دههها سرکوب و سوءمدیریت، دانشگاه را از هویت و کارکرد اصلیاش تهی کرده و آن را به نهادی بیروح بدل ساخته است؛ نهادی که بیش از آنکه کانون تفکر و تضارب آرا باشد، کارخانهای برای صدور مدرک است.
شاید جمهوری اسلامی این وضعیت را مطلوب خود بداند، اما پرسش این است که آیا روند تحولات آینده نیز به سود حکومت خواهد بود؟ آیا دانشگاه میتواند بار دیگر همچون دهه ۷۰ خورشیدی میداندار جنبشهای آزادیخواهانه شود و قدرت را به چالش بکشد؟
این نوشتار بهدنبال پاسخی برای این پرسشهاست و نگاهی دارد به آنچه طی این سه سال بر دانشگاه گذشته و پیامدهای آن برای ساختار آموزش عالی ایران.
دوران پسامهسا و سرکوب کمسابقه
حدود دو سال از دوران پسامهسا در دولت ابراهیم رئیسی گذشت.
سیاستهای گزینش نیروی انسانی در جمهوری اسلامی همواره با سختگیری همراه بوده است. از آموزش و پرورش و دانشگاه گرفته تا اداره برق، فدراسیون بولینگ و سازمان تامین اجتماعی، فرآیند استخدامی همواره تحت نظارت نهادهای امنیتی و «خواص» قرار داشته و پروندهها با ملاحظات سیاسی و ایدئولوژیک ارزیابی شدهاند.
در فرآیند جذب، ترفیع و ارتقای اعضای هیئت علمی نیز ارزیابیهای سیاسی و اعتقادی بهعنوان بخشی از روال اداری نهادینه شده است؛ از قرائت قرآن و پرسش درباره احکام فقهی همچون وضو و تیمم تا تبیین ولایت فقیه و پاسخگویی به پرسشهایی درباره مسائل روز سیاسی.
اما آنچه پس از مهسا بر دانشگاه گذشت، حتی طبق معیارهای معمول سرکوب جمهوری اسلامی نیز کمسابقه بود. حکومت خطر را بنیادین ارزیابی کرد و کوچکترین عقبنشینی را جایز ندانست. در حالی که در اوج اعتراضات، برخی حامیان حکومت در دانشگاهها از ضرورت «دیالوگ» سخن میگفتند، در دوره پسامهسا رویکرد دولت رئیسی بهطور آشکار بر «خالصسازی» متمرکز شد.
گرچه استخدام افراد «همسو» پیشتر نیز در جمهوری اسلامی امری رایج بود، تجربه اعتراضات ۱۴۰۱ به حکومت نشان داد که صرف سرکوب و ایجاد فضای امنیتی کافی نیست و باید برای تضمین برتری عددی استادان وفادار به نظام نیز اقدام کرد.
در نتیجه، معیارهای دانش، مهارت تدریس و توان پژوهشی در فرآیند جذب به حاشیه رانده شدند و «وفاداری» بهعنوان شاخص اصلی جای آنها را گرفت. که را باید ملامت کرد؟

اصلاحطلبی تراز جمهوری اسلامی
مرداد ۱۴۰۳ دولت پزشکیان روی کار آمد و همانند سایر دولتهای اصلاحطلب، سیاست «زیبا سخن گفتن و زشت عمل کردن» بار دیگر تکرار شد. همانند کابینه پزشکیان، دانشگاهها نیز روی گردش نخبگان به خود ندیدند و مجددا چهرههای «امتحان پسداده» و «مورد وثوق» در راس کار گماشته شدند.
روسای دانشگاهها از ضرورت تحول و اصلاحات سخن میگویند، اما همزمان مشکلات مالی و فشارهای بیرونی را بهعنوان توجیهی برای عدم تحقق تغییرات اساسی مطرح میکنند.
بدین ترتیب، مسئولیت کاستیها به گردن «تندروها» انداخته میشود و دستاوردهای محدود و کماثر، بهعنوان شاخص موفقیت اصلاحطلبان برجسته میشود. نتیجه آنکه جامعه دانشگاهی باید سپاسگزار باشد که اوضاع به «وخامت» گذشته نیست؛ اصلاحطلبی تراز جمهوری اسلامی.
در دولت پزشکیان مناظرههای سیاسی در دانشگاهها عمدتا میان کسانی مانند فواد ایزدی و صادق زیباکلام برگزار میشود؛ نمایندگان جریانهای متقابل که در نهایت بر سر اصل وفاداری به نظام اتفاق نظر دارند.
این مناظرهها شاید بخشی از حامیان حکومت و طیف اصلاحطلب را راضی کند، اما برای افکار عمومی که سالهاست روایت دیگری از تغییر در سر دارند، قانعکننده نیست.

استادان شبحوار و چشم سراسربین
اعضای هیئت علمی امروز حضوری کمرنگ و محتاط در دانشگاهها دارند؛ شبحوار میآیند و میروند. آنان همچون سایر اقشار جامعه بهخوبی آگاهند که کوچکترین اعتراض هزینههای سنگینی بهدنبال خواهد داشت.
بسیاری از آنها با مشکلات اقتصادی و قسط خانه و خودرو دستوپنجه نرم میکنند و بیم آن دارند که در صورت از دست دادن همین حقوق اندک که حتی در مقایسه با استانداردهای جهانی و کشورهای همسایه چون عراق ناچیز و مضحک است، امکان تامین معاش خود را نداشته باشند.
در چنین فضایی، شمار قابل توجهی از استادان «زورچپان» - افرادی که حتی در رویاهایشان نیز تدریس در دانشگاه را متصور نبودند -در سالهای اخیر وارد نظام آموزش عالی شدهاند. این گروه نهتنها اعتراضی به وضع موجود ندارد، بلکه خواهان تداوم نظم مستقر است.
در مقابل، بخش مهمی از استادان منتقد به خودسانسوری روی آوردهاند. با توجه به افزایش حضور استادان همسو با نظام، نوعی «چشم سراسربین» فوکویی بر فضای دانشگاه حاکم است که نتیجه آن چیزی جز تشدید خودسانسوری و انفعال نیست. که را باید ملامت کرد؟
دانشجو؛ بیپروا اما سرخورده
دانشجوی امروز جسورتر از گذشته است. اعتراضات دانشجویی همچنان ادامه دارد، اما عمدتا بهصورت خودجوش، کوتاهمدت و فاقد سازماندهی است.
دانشجو دیگر بهراحتی تن به هنجارهای حکومتی و محدودیتهای پوشش نمیدهد. با این حال، فقدان تشکلهای مستقل محسوس است؛ حکومت یا تشکلهای دانشجویی را به تعطیلی کشانده یا آنها را به وفاداران سپرده است.
حاصل این وضعیت، تشکلهایی است که حداکثر به برگزاری «کارگاههای علمی» یا «اردوهای فرهنگی» بسنده میکنند، «ساختارشکن» نیستند و تنها به نقدهای کنترلشده مجال بروز میدهند.
در چنین شرایطی، دانشجو بهخوبی میداند که دانشگاه دیگر نه محل یادگیری است و نه بستر جدی کنشگری سیاسی. در بهترین حالت، دانشگاه برای او مکانی است برای اخذ مدرک.
افزون بر این، بسیاری از دانشجویان بهدلیل فشارهای اقتصادی از همان دوره کارشناسی وارد بازار کار میشوند؛ در نتیجه انتظار مشارکت فعال و تمامعیار آنان در حیات دانشگاهی انتظاری گزاف است.

همچنین باید این نکته را در نظر گرفت که میدان اصلی اعتراض دانشجویان امروز نه صحن دانشگاه، که غالبا فضای مجازی است. جمهوری اسلامی این واقعیت را میداند و از قدرت بسیجگری فضای مجازی بیم دارد.
با این حال، دانشجو در عین شجاعت، دچار نوعی سرخوردگی عمیق شده است. او آینده را تیره و نامطمئن میبیند و آگاه است که با وجود حاکمیت استبدادی از یکسو و اپوزیسیونی پراکنده از سوی دیگر، امید به تغییر ممکن است به سراب بدل شود.
از این رو، بهجای پرداخت هزینهای که چشمانداز روشنی ندارد، ترجیح میدهد بر لحظه تمرکز کند و راهی برای «گریز» و ساختن آیندهای امنتر در بیرون از مرزهای ایران بیابد.
بر اساس گزارشهای رسیده از دانشگاههای ایران، مهاجرت به یکی از محورهای اصلی گفتوگو در میان دانشجویان بدل شده است. حتی بسیاری از دانشجویان مقطع کارشناسی هدف اصلی خود را صرفا اخذ مدرک و فراهمکردن زمینه خروج از کشور به هر قیمت ممکن میدانند. که را باید ملامت کرد؟

خشونت ساختاری و دانشگاهِ بینفس
طبق تعریف «خشونت ساختاری»، آسیبهای نهادی افراد را در موقعیتی قرار میدهند که از امکان تامین نیازهای اساسی یا بهرهمندی از حقوق بنیادین خود محروم میمانند.
در چهار دهه گذشته، جمهوری اسلامی با خاموشکردن چراغ تعقل و گفتوگو، سرکوب جنبشهای مدنی و صنفی و تمرکز قدرت در دست حاکمیت مطلقه، فضای اجتماعی و فکری را بهشدت محدود کرد.
دانشگاه که زمانی نماد تضارب آرا، تحلیل انتقادی و ارائه راهحلها بود، بهتدریج از مشروعیت تهی شد. امروز دانشگاه بیش از آنکه مرکز تولید اندیشه باشد، به کارخانهای برای صدور مدرک تبدیل شده و گاه تا مدرکفروشی پیش رفته است.
استادان در پی ارتقای مرتبه علمی، افزایش اندک حقوق و دستیابی به پرستیژ دانشیاری یا استادیاری، ناگزیر به تولید انبوه مقالات علمی شدهاند. آموزش به حاشیه رانده شده و جایگاه معلمی ارزش خود را از دست داده است.
آنچه تولید میشود اغلب مقالاتی است که خوانندهای ندارد، با مسائل اجتماعی بیارتباط است و قادر به حل مشکلات واقعی جامعه نیست.
راهاندازی مجلات پژوهشی خود به صحنهای برای رقابتهای شخصی و گروهی بدل شده و رابطه استاد و دانشجوی تحصیلات تکمیلی نیز در بسیاری موارد به مبادلهای ابزاری تقلیل یافته است. حتی خرید و فروش مقاله دیگر پدیدهای استثنایی به شمار نمیآید؛ استاد سفارش میدهد، هزینه میپردازد و مقاله دریافت میکند. که را باید ملامت کرد؟
انفجارِ در راه
جمهوری اسلامی با سلب مشروعیت از دانشگاه و سپردن اختیارات به نهادهای امنیتی، قواعد بازی را بر محور خشونت تعریف کرد و خود به حاکم داس بهدست تبدیل شد.
دانشگاه دیگر بستر گفتمانسازی و پرورش اندیشه نیست و این شاید از بزرگترین خطاهای راهبردی حکومت در چهار دهه گذشته باشد؛ خطایی که عرصه فعالیتهای مدنی و کنشگری دانشگاهی را به بنبست کشاند و در نهایت میدان را به خیابان و حتی به موشک سپرد.
لنگستون هیوز، شاعر آفریقاییـآمریکایی، در شعر معروف خود «رویای معوقه» میپرسد: «برای رویای معوقه چه رخ خواهد داد؟ آیا خشک خواهد شد چون مویز زیر آفتاب؟ آیا خواهد چرکید مانند زخمی پر خوناب؟ ... یا منفجر خواهد شد؟»
ایران امروز در آستانه انفجاری بزرگ است. هنوز امید به دانشجویان بسته است تا جرقه این تحول باشند، اما انسجام تشکیلاتی و گفتمانی در جنبش دانشجویی بهشدت کمرنگ است. هیچکس نمیداند چه زمانی و چگونه این حادثه رخ خواهد داد، اما وقوع آن دیر یا زود محتمل است - و این بار دیگر جمهوری اسلامی پیروز میدان نخواهد بود.
حاکم داسبهدست ممکن است در آتش خشم مردم بسوزد؛ امید آنکه در این انفجار، بذر آبادی و امکان بازسازی همچنان محفوظ بماند.