با رد پیشنویس قطعنامه و احتمال بازگشت تحریمهای شورای امنیت علیه جمهوری اسلامی، نگرانیها از افزایش قیمت دلار و آثار تورمی تشدید شده است.
گفتوگو با محمد قائدی، مدرس روابط بینالملل در دانشگاه جورج واشینگتن

حجاب اجباری در ایران، فراتر از یک قانون ساده است؛ این پدیده، ابزاری پیچیده برای کنترل بدن زنان است که با هدف محدود کردن ذهن، هویت و احساسات آنها به کار گرفته میشود. بدن زن در این سازوکار، نه تنها وسیلهای برای نظارت سیستمی، بلکه نمادی از هنجارها و ارزشهای ایدئولوژیک حاکم است.
به این ترتیب، حجاب اجباری همزمان یک عمل اجتماعی، یک ابزار سیاسی و یک تجربه عمیقاً روانی است که در تار و پود زندگی زنان در جامعه ما نفوذ کرده است.
این اجبار، زنان را از حق بنیادین انتخاب، استقلال و عاملیت محروم میکند و به مرور زمان به شکلی از خشونت روانی درونیشده تبدیل میشود.
تحت این فشارها، زن مجبور است بخشهایی از هویت، بدن و احساسات خود را پنهان کند و خود را با هنجارهای تحمیلی هماهنگ سازد؛ فرآیندی که شکاف عمیقی میان من واقعی و من آرمانیِ تحمیل شده ایجاد میکند و پیامدهای روانی گستردهای به همراه دارد.
قتل مهسا امینی، نمادی تلخ از این فشارها و خشونتهای سیستماتیک بود. این واقعه، نه تنها یک تراژدی فردی، بلکه زخمی جمعی را آشکار ساخت؛ زخمی که زنان دهههاست آن را تجربه کردهاند: از دست دادن اختیار بر بدن، تجربه شرم و محدودیت، و مواجهه با موانع رفتاری، فکری و هیجانی.
بررسی روانشناختی این اجبار، بهویژه در سالگرد مهسا، فرصتی برای درک عمیقتر تاثیرات روانی و اجتماعی حجاب اجباری بر زنان و همزمان برجسته کردن اهمیت مقاومت و نافرمانی آنان است.
اجبار، سلب حق انتخاب و گسست هویتی
سلامت روان هر فرد بر سه پایه اصلی بنا شده است: حق انتخاب، استقلال فردی و حق تصمیمگیری درباره زندگی و بدن خود.
حجاب اجباری با نفی این مولفهها، مانند استعمار روانی عمل میکند؛ زنان نه بهعنوان سوژههای آزاد، بلکه بهعنوان ابزاری برای بازتولید یک ایدئولوژی تعریف میشوند. این اجبار، بهویژه وقتی با تهدید، تحقیر و مجازات همراه باشد، یکی از شدیدترین اشکال خشونت روانی است که در لایههای عمیق شخصیت فرد نفوذ میکند.
بدن، اولین ابزار تجربه برای ساختار هویت و آیینهای از فردیت محسوب میشود. حجاب اجباری با تحمیل پوشش خاص، بدن زن را به ابزاری برای بازتولید هنجارهای ایدئولوژیک تبدیل میکند. این تحمیل تنها به لباس محدود نمیشود، بلکه سرکوب در تمامی ابعاد زندگی ادامه مییابد: محدودیت در رفتار، در ابراز افکار و در بیان هیجانات.
این تجربه مداومِ انکارِ هویت و اجبار به تطبیق با ارزشهای تحمیلی، حس مالکیت روانی بر بدن و زندگی را مختل میکند. نتیجه این فرآیند، ایجاد احساس بیگانگی، تقویت اضطراب و کاهش تدریجی حس خود و عاملیت است. سلب حق انتخاب و کنترل بر بدن، فرآیندی یکپارچه از گسست هویتی و خشونت روانی درونیشده را رقم میزند که پیامدهای آن در تمام ابعاد روانی، اجتماعی و فردی زنان نمود پیدا میکند.
شرم و خشونت درونیشده
حجاب اجباری تنها یک اجبار بیرونی نیست، بلکه فرآیندی است که به مرور زمان به شکل خشونت درونیشده در روان زنان تثبیت میشود. این خشونت در قالب شرم تجربه میشود و دو بعد دارد: شرم فردی و شرم اجتماعی.
شرم فردی زمانی شکل میگیرد که زن احساس کند بخشی از هویت و بدنش غیرقابل قبول است یا با معیارهای جمعی و ایدئولوژیک مطابقت ندارد. او به تدریج میآموزد که احساسات و خواستههای طبیعیاش پذیرفته نیست و بنابراین خود را محدود و سانسور میکند. این تجربه مداوم، موجب اضطراب، کاهش عزت نفس و حس بیقدرتی میشود و بخشی از ساختار روانی او را اشغال میکند.
شرم اجتماعی زمانی ایجاد میشود که زن تحت نظارت مستقیم یا غیرمستقیم جامعه، خانواده و نهادهای فرهنگی احساس کند ارزش و اعتبارش در گرو رعایت پوشش و هنجارهای تحمیلی است. هرگونه تخطی، حتی کوچک، میتواند با سرزنش، تحقیر یا برچسب منفی اجتماعی مواجه شود. این فشار اجتماعی باعث میشود زن دائماً خود را نظاره کند و رفتار، گفتار و حتی افکارش را با معیارهای جمعی تطبیق دهد، گویی همیشه در معرض داوری دیگران قرار دارد.
تداخل این دو نوع شرم، فرایند درونیسازی محدودیتها را تقویت میکند. زن نه تنها از بیرون تحت فشار است، بلکه این فشار را درون خود پذیرفته و به شکل یک خودسانسوری دائمی تجربه میکند. نتیجه، کاهش آزادیهای روانی و اجتماعی و کاهش استقلال فردی و اجتماعی است.
شکاف هویتی، سوگ و تروما
نظام سیاسی-فرهنگی از زن میخواهد مطابق تصویر خاصی از زن خوب رفتار کند؛ تصویری که اغلب با خواستهها و نیازهای روانی او در تضاد است. این فاصله میان من واقعی و من آرمانی تحمیلی نوعی گسست هویتی ایجاد میکند که به احساس پوچی، بیمعنایی و حتی اضطراب و افسردگی منجر میشود.
اما این تجربه تنها فردی نیست؛ بلکه به سطح جمعی و تاریخی نیز تسری مییابد. نسلهای مختلف زنان در طی دهه ها، تجربهای مشترک از فقدان و سوگ اجتماعی دارند: سوگ از دست دادن آزادی، از دست دادن عاملیت بر بدن و از دست دادن حق انتخاب. این سوگ مستمر، به دلیل فشارهای ساختاری و سرکوب مداوم، تبدیل به تروما یا زخم روانی مزمن میشود که زنان جامعه آن را تجربه میکنند.
مرگ مهسا امینی نمونهای بارز از این زخم روانی بود و همزمان محرکی برای همبستگی و مقاومت جمعی شد. جنبش «زن، زندگی، آزادی» تلاش کرد سوگ و زخم مشترک را به کنش اعتراضی و آفریننده تبدیل کند؛ این جنبش نشان داد که حتی عمیقترین تجربههای خشونت میتوانند به نقطهای برای بازسازی هویت، بازیابی عاملیت و تقویت قدرت جمعی زنان بدل شوند.
مقاومت و نافرمانی زنان
با وجود فشارهای ساختاری و فرهنگی، زنان جامعه طی دهههای گذشته نشان دادهاند که سکوت نکرده و به اشکال مختلف مقاومت کردهاند. این نافرمانی هم جنبه فردی دارد و هم جمعی، و از اعتراضات روزمره تا جنبشهای گسترده اجتماعی را شامل میشود.
مقاومت فردی معمولاً در رفتارهای روزمره مشاهده میشود: انتخاب پوششهای شخصی تا حدی مطلوب، شکل ابراز احساسات، یا نحوه تعامل با محیط. این نافرمانی، تلاشی برای حفظ هویت و من واقعی در مواجهه با فشارهای من آرمانی تحمیلی است. هر اقدامی، هرچند کوچک، نشاندهنده بازپسگیری بخشی از کنترل بر بدن و روان است و به کاهش احساس درماندگی و افزایش اعتماد به نفس کمک میکند.
مقاومت جمعی جلوهای آشکار از بازخوانی سوگ-فقدان و زخم روانی است. جنبشهایی مانند «زن، زندگی، آزادی» نمونه بارزی از تبدیل سوگ و خشونت نمادین به کنش جمعی و سیاسی هستند. در این جنبش، زنان با کنار هم قرار گرفتن و اقدام جمعی، قدرت فردی و جمعی خود را بازشناسی میکنند و پیامدهای روانشناختی خشونت را به بستری برای تغییر اجتماعی تبدیل میکنند.
نافرمانی زنان، علاوه بر بازسازی هویت، تأثیرات روانی گستردهای دارد: کاهش حس درماندگی، افزایش احساس کنترل بر زندگی، بازسازی عزت نفس و ایجاد حس تعلق و همبستگی اجتماعی. این مقاومت همچنین نشان میدهد که میل به آزادی و اصالت انسانی، حتی در مواجهه با شدیدترین اشکال خشونت نمادین، قابل خاموش شدن نیست.
نتیجه گیری و راهکار پیش رو
مقاومت زنان نشان داد که اگرچه این زخمها بخشی از آسیبها و تجربههای روانی بود، اما همزمان میتوانست به بستر کنشگری، تغییر و بازسازی قدرت فردی و جمعی تبدیل شود.
جنبش «زن، زندگی، آزادی» نمونهای بارز از این تحول است که با تبدیل زخم روانی جمعی به قدرت سیاسی، راه را برای بازتعریف هویت و بازیابی آزادیهای فردی و اجتماعی هموار کرد. این حرکت نمادین، میل به استقلال و انتخاب آزادانه را به نمایش گذاشت و اثبات کرد که روان مقاومت در برابر سرکوب خاموششدنی نیست.
اما برای تبدیل مقاومت زنان به تغییر پایدار و ساختن آیندهای آزادتر، حضور و حمایت بیقید و شرط مردان نقش حیاتی دارد. جنبش «زن، زندگی، آزادی» نمونهای روشن از این همراهی است؛ مردان با ایستادن کنار زنان، شنیدن صدای آنها و مشارکت در کنشهای اعتراضی، به پیشروی جنبش کمک کردند و نشان دادند که تغییر اجتماعی پایدار نیازمند حمایت جمعی است. حضور مردان، هم از نظر عملی و هم نمادین، قدرت جنبش را افزایش داد و پیامدهای اجتماعی آن را گستردهتر کرد، زیرا نشان داد که مقاومت زنان تنها مسئلهی زنان نیست، بلکه مسئلهی کل جامعه و برابری انسانی است.
این همراهی زنان را در حفظ عاملیت، عزت نفس و سلامت روان یاری میکند و پیامدهای جمعی و فرهنگی مقاومت را تقویت میکند. مردان با ایستادن در کنار زنان، به ایجاد فضاهایی امنتر، افزایش اعتبار اجتماعی مقاومت و تحقق تغییرات ملموس در هنجارهای فرهنگی و سیاسی کمک میکنند. در نتیجه، جامعه به سمت تغییر واقعی و پایدار هدایت میشود.
در نهایت، این مقاله نشان میدهد که مبارزه برای آزادی پوشش نه فقط یک نبرد اجتماعی، بلکه مبارزهای برای بازپسگیری روان و هویت است. آیندهای که در آن بدن و روان هیچ فردی میدان کنترل و سرکوب نباشد، با مقاومت و آگاهی جمعی محقق خواهد شد.
امید معماریان، تحلیلگر سیاسی در موسسه دان، گفت: «اگر تحریمها بازگردند، فشار کشورهای اروپایی و آمریکا بر جمهوری اسلامی شدیدتر و هدفمندتر خواهد شد و آنها ابزارهای بیشتری برای وادار کردن ایران به عقبنشینی خواهند داشت.»
او تاکید کرد: «چشمانداز دیپلماسی بسیار نامطمئن و پر تنش است.»

سه سال پس از قتل حکومتی مهسا (ژینا) امینی و آغاز جنبش «زن، زندگی، آزادی»، روشن است که این رخداد صرفاً یک اعتراض خیابانی نبود، بلکه نقطهای تاریخی در تغییر پارادایم سیاسی و اجتماعی ایران بود.
در این بزنگاه، نسلی نو وارد صحنه شد: نسل زِد. نسلی که بدون رهبر متمرکز و بدون سلاح، با صدایی رسا «نه» گفت و خطوط قرمز حاکمیت را یکییکی شکست.
شکستن خط قرمزها و تغییر فضای عمومی
جنبش مهسا نشان داد که پیروزی تنها در سقوط حکومت خلاصه نمیشود. تغییر در فضای عمومی، شاید بزرگترین دستاورد نسل زد باشد. امروز، مقاومت روزمره زنان در برابر حجاب اجباری و عقبنشینی حکومت در حوزهای که سالها «خط قرمز» تلقی میشد، گواهی روشن بر این دگرگونی است. برای نخستین بار پس از انقلاب، نسلی حکومت را در جایی به عقب راند که همواره بستر اصلی کنترل اجتماعی بوده است: بدن زن.
تفاوت نسلها؛ انتخابها و افقها
برخلاف نسلهای پیشین که درگیر جنگ، سرکوب یا مهاجرت بودند و اغلب امیدی به تغییر نداشتند، نسل زد در نقطهای ایستاده که چهار گزینه پیش روی اوست: سازگاری با جمهوری اسلامی، مهاجرت، اصلاح از درون یا سرنگونی کامل. اما آنچه این نسل را متمایز میکند، خلق گزینه پنجم است: مقاومت خلاق. این مقاومت نهتنها در خیابان، بلکه در عرصههای فرهنگی، دیجیتال، رسانهای و زندگی روزمره جریان دارد؛ بازتعریفی از «بودن در ایران» که فراتر از معادلات سنتی سیاست قرار میگیرد.

جمهوری اسلامی و منطق انقراض
جمهوری اسلامی بیش از هر زمان دیگر، نظامی ناتوان از تطبیق با شرایط مدرن جهانی است. در دنیایی که بقا تنها در گرو سازگاری با تحولات و مشارکت در مناسبات بینالمللی است، این نظام همچون دایناسورهایی که در برابر تغییرات زمین ناتوان بودند، به سمت انقراض طبیعی سوق یافته است. امروز، جمهوری اسلامی در موقعیت سقوطی اجتنابناپذیر قرار دارد و نسل زد میتواند شتابدهنده این سقوط باشد.
بیاعتمادی؛ سرمایه اصلی نسل زد
بزرگترین میراث نسلهای پیشین برای نسل زد، بیاعتمادی بود؛ بیاعتمادی به سیاست، رسانه و هر نهاد رسمی. اما همین بیاعتمادی به سرمایهای تبدیل شده است که این نسل را توانمند میکند. رشد در بستر اینترنت به آنها آموخت که حقیقت را از چندین منبع بجویند، نه از یک کانال رسمی. آنها ترس را به ارث نبردند، زیرا دیدند که ترس نسلهای پیشین هیچ تغییری بههمراه نیاورد. این نسل، بهجای اتکا به روایتهای رسمی، به خود و تجربههای زیستهاش اعتماد میکند.

نسل زد؛ شورشی و معمار
نسل زد تنها یک شورشی نیست که خطوط قرمز را درنوردیده، بلکه معماری است که راههای تازهای برای پیوند، گفتگو و مقاومت میسازد. این نسل شاید خام، بیتجربه یا بیقرار به نظر برسد، اما در جوهره خود حامل تغییر است. انتظاراتی که امروز از او میرود، زاییده عمل و جسارت خود اوست. او بود که گفت: «این آخرین پیام است. هدف کل نظام است.»
آینده بر دوش نسلی نو
آیا نسل زد شورشی موقتی خواهد بود یا معمار آینده ایران؟ این پرسشی بود که در «برنامه با کامبیز حسینی» مطرح شد. حسین قاضیان و جمشید برزگر مهمانان اصلی برنامه بودند و مخاطبان از سرتاسر جهان به این پرسش پاسخ دادند.
«برنامه با کامبیز حسینی» دوشنبه تا پنجشنبه ساعت ۱۱ شب به وقت تهران از تلویزیون ایران اینترنشنال بهصورت زنده پخش میشود.

امروز، ایران در یکی از مهمترین و حساسترین مقاطع تاریخ معاصر خود قرار دارد.
در شرایطی که جمهوری اسلامی در ضعیفترین موقعیت خود طی ۴۷ سال گذشته قرار گرفته و مردم بیش از هر زمان دیگری به تغییر و گذار از این حکومت امیدوار شدهاند، جریانهایی از جهات مختلف در تلاشاند که اعتماد به نفس ملت ایران را تضعیف کنند و امید به تغییر را در دلها بخشکانند.
از یک سو، حکومت با پروژهای هدفمند تلاش دارد مردم را شرمنده و مقصر جلوه دهد؛ میگوید مردم «زیاد آب و برق مصرف میکنند»، یا «مصرفگرایند» و «فرهنگ درست ندارند». هدف این نیست که صرفاً مسئولیت را از دوش حاکمان بردارند، بلکه مهمتر از آن، این است که اعتماد به نفس مردم را تخریب کرده و این پیام را به آنها القا کنند که: «شما لیاقت بهتر از این را ندارید.»
از سوی دیگر، تحلیلگران وابسته به حکومت و کسانی که منافعشان در بقای جمهوری اسلامی گره خورده، و حتی برخی ناآگانه مردم را از تغییر میترسانند. آنها میگویند: «اگر جمهوری اسلامی برود، اوضاع بدتر میشود.» یا مدام تکرار میکنند که: «چند بار تلاش کردیم نشد»، «حمله خارجی هم کاری نکرد»، «اینا رفتنی نیستند». این حرفها یا عامدانه برای ناامیدسازی مردم گفته میشوند، یا اگر ناخواسته باشند، در هر حال نتیجهای یکسان دارند: تداوم وضعیت موجود.
باید در برابر این روند نادرست ایستاد و از ملت ایران دفاع کرد؛ ملتی که سزاوار احترام، ستایش و امید است.
اینکه عدهای چنین بیمحابا درباره مردم ایران حرف میزنند و آنها را فاقد آمادگی برای تغییر یا دسترسی به دمکراسی میدانند، ظلمی آشکار به یکی از مبارزترین ملتهای تاریخ معاصر است؛ مردمی که ۴۷ سال است در برابر یکی از خشنترین و سرکوبگرترین دیکتاتوریهای مدرن ایستادهاند؛ مردمی که با چنگ و دندان از هویت، فرهنگ و حقوق خود دفاع کردهاند.

ملت ایران در این سالها بارها و بارها به خیابان آمده، هزینه داده، عزیزانش را از دست داده اما تسلیم نشده است. قیامهای بزرگ ۸۸، دیماه ۹۶، آبان ۹۸، خیزش ۱۴۰۱ و بسیاری اعتراضات دیگر، این مردم ثابت کردهاند که هم خواهان تغییرند و هم بهای آن را پرداختهاند. هر بار، پس از هر سرکوب، دوباره قد علم کردهاند.
پروژه تحقیر مردم
وقتی امروز مقامات جمهوری اسلامی با طلبکاری با مردم حرف میزنند، وقتی حتی کارشناسان رسانه ملی در چشم مردم نگاه میکنند و میگویند: «لازم نیست گوشت بخورید»، «میوه زیاد مصرف نکنید»، «مصرف آب و برق زیاد است»، این فقط یک پیام دارد: شما حق ندارید بیشتر بخواهید. همین هم زیادیتان است.
در چنین شرایطی، عادیسازی نگاه از بالا به پایین مسئولین، مرز نمیشناسد. ابتدا میگویند مصرفتان زیاد است، بعد شما را برای شادی، برای لباس، برای موزیک، برای مهمانی، برای سادهترین حقوق انسانی بازخواست میکنند.
اینها فقط ترفندهایی برای پوشاندن ناتوانی، بیکفایتی و فساد سیستماتیک حکومت است. چطور میشود در کشوری که دومین ذخایر گاز و سومین یا چهارمین ذخایر نفت دنیا را دارد، زمستانها گاز مردم قطع شود؟ چطور ممکن است کشوری با چنین ثروتهای عظیمی، مردمش در تأمین ابتداییترین نیازهای زندگی، نان، گوشت، دارو، آموزش، درمان، شادی، آزادی و امید دچار بحران باشند؟
پاسخ روشن است: مسئولان، ۴۷ سال حکومت کردهاند اما پاسخگو نیستند. حالا که مردم میپرسند «چرا؟»، با وقاحت میگویند: «اگر نمیخواهید، بروید! این کشور مال حزباللهیهاست!»
اما این کشور مال هیچ جناح یا گروهی نیست. ایران متعلق به ملت ایران است؛ مردمی که هزاران سال سابقه حکومتداری دارند، از مادها و هخامنشیان تا امروز. اگر روحانیت توان اداره کشور را ندارد، باید کنار برود، نه آنکه مردم را مقصر وضعیت فاجعهبار امروز بداند.
جمهوری اسلامی مردم را فقیر کرد
ما ملتی نبودیم که فقیر باشیم. ما را فقیر کردند. ما ملتی نبودیم که در منطقه بدنام باشیم. ما را با تروریسم بدنام کردند. جمهوری اسلامی نهتنها فرصتهای اقتصادی، بلکه امید، عزت و کرامت این مردم را نیز زیر پا گذاشت.
آنها ادعا داشتند که حکومت پهلوی آزادی سیاسی نداشت اما چه کردند؟ نهتنها فضای سیاسی را باز نکردند، بلکه دستاوردهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آن دوران را نیز نابود کردند. امروز، مردمی که ۵۰ سال پیش الگوی منطقه بودند، حالا محتاج نان شب هستند.
جمهوری اسلامی بارها فرصت اصلاح را داشت. مردم به خاتمی ۸ سال فرصت دادند. به روحانی هم ۸ سال فرصت دادند. دیگر وعده «اصلاحات» را باور نمیکنند. خود حکومت با شلیک گلوله نشان داده که اصلاحپذیر نیست.
خون بهترین فرزندان این کشور ریخته شده است. خون نوجوانان ۱۵ و ۱۶ ساله، خون امیدهای ما، خون نوگلان این سرزمین. این ملت نمیتواند و نباید از این خونها بگذرد؛ نه برای خود، و نه برای آینده فرزندانش.
خواست مردم ایران: حکومتی عادی، منتخب، و توسعهگرا
برخلاف آنچه برخی میگویند، مردم ایران میدانند چه میخواهند. آنها نه فقط جمهوری اسلامی را نمیخواهند، بلکه بهخوبی میدانند چه چیزی میخواهند:
• یک حکومت منتخب مردم
• حکومتی توسعهگرا، دلسوز و کارآمد
• جدایی دین از سیاست
• آزادی بیان، تجمع و رسانه
• احترام به حقوق بشر
• بازسازی اقتصاد و بازگشت به مسیر پیشرفت
مردم ایران، یک زندگی عادی میخواهند؛ مثل هر ملت دیگری در این جهان. نه کمتر، نه بیشتر.
فرصت تاریخی برای تغییر
امروز، با تضعیف منطقهای جمهوری اسلامی، نابودی گروههای نیابتیاش، فشار بینالمللی و نارضایتی گسترده در داخل، فرصتی کمنظیر برای گذار از این حکومت بهوجود آمده است.
کسانی که در این شرایط تلاش میکنند مردم را مایوس و ناامید کنند، یا ناآگاهند، یا در حال خیانت به این ملتاند. مردم ایران شایسته استفاده از این فرصت تاریخیاند. شجاعتی که در این سالها نشان دادهاند، آنها را مستحق عبور از این وضعیت و ساختن آیندهای بهتر کرده است.
مردم ایران، شایسته احترام، نه تحقیر
این ملت، نجیب، فهیم و شجاع است. نه فقط شایسته تغییر است، بلکه شایسته تکریم است. کسانی که این مردم را متهم به بیعملی میکنند، حقیقت را نمیبینند. این ملت، بارها قیام کرده، هزینه داده و هنوز ایستاده است.
مردم ایران سزاوار آزادیاند. سزاوار کرامتاند. سزاوار رفاهاند.
و مهمتر از همه: سزاوار آیندهاند.

میان رویا و امید فیلمی است که با سوژهای ممنوع در وهله اول توجه تماشاگر را به خود جلب میکند: دو دختر که بازیگران شناخته شدهای هم نقش آنها را بازی میکنند- فرشته حسینی و صدف عسگری- صبح در یک رختخواب از خواب بیدار میشوند و رفتار صمیمانهای با هم دارند.
خیلی زود میفهمیم که یکی از آنها به نام آزاد، ترنس است(با بازی فرشته حسینی) و در حال طی کردن آخرین مراحل قانونی برای تغییر جنسیت.
فرنوش صمدی از نسل تازه فیلمسازان زن سینمای ایران که با فیلم بلند«خط فرضی» در جشنوارههای مختلفی شرکت داشت، حالا با تازهترین ساختهاش به نام «میان رویا و امید» در جشنواره تورنتو حاضر است.
ایران را برخی «بهشت ترنسها» میخوانند، چون برخلاف بسیاری از کشورهای اسلامی و محافظهکار، جراحی تطبیق جنسیت (تغییر جنسیت) در آن قانونی است، در حالی که با همجنسگرایی به شدت مخالفت میشود. برآورد شده که در ایران تعداد افراد ترنس بین ۲۲ تا ۳۷ نفر در هر صد هزار نفر است که از این تعداد پنج تا شش هزار نفر طی ده سال گذشته مجوز جراحی تغییر جنسیت گرفتهاند. این قانونی بودن، راه را برای فیلمساز باز میکند تا داستانی که میتوانست در واقع قصه عشق دو زن به یکدیگر و مخالفت خانواده آنها باشد، حالا به عنوان عشق یک ترنس به یک زن روایت کند و به این ترتیب احتمالاً از سد سانسورهای رایج در سینمای رسمی ایران بگذرد.

فیلم اما فارغ از مسأله سانسور، به تصویر کردن جهنم ترنسها در فضای اجتماعی ایران بدل میشود، جایی که «آزاد»(که اسم اصلی او آزاده بوده، مؤنث آزاد) برای انجام آخرین مراحل اداری برای تغییر جنسیت نیاز به رضایت پدرش دارد، پدری که در روستایی در شمال زندگی میکند و آزاد سالها پیش، پس از اختلاف با او، خانه را ترک کرده است.
پس از مقدمه آغازین، تماشاگر به سمت هسته اصلی فیلم هدایت میشود: ملاقات اجباری این دختر با پدرش برای گرفتن امضاء. از اینجا وقایع تا حدی قابل حدس میشوند، اما فیلمساز پایان متفاوتی را رقم میزند که با انتظار تماشاگر یکی نیست و برخلاف فیلمهای معمول سینمای ایران که اختلاف خانوادگی با پدر- و رو در رو قرار گرفتن دو نسل و در واقع تقابل سنت و مدرنتیه- را روایت میکنند، به پایان تلخ و سیاهی نمیرسد و درست برعکس، فیلمساز فیلمش را با امید به پایان میرساند.
فیلم چالش مرد یا زن بودن به شکل سنتی را از اولین صحنهها به عنوان مسأله اصلیاش پیش میبرد، جایی که آزاد در برابر سه مرد در ادارهای دولتی باید از تصمیمش برای تبدیل شدن به یک مرد دفاع کند. پاسخهای او در برابر سؤالات پیچیده آنها، ساده است و احساسی، اما در نهایت زمانی که سه مرد- با ظاهری اسلامی- درخواست او را منوط به اجازه رسمی پدرش میکنند، اشک او سرازیر میشود. در پاسخ به این احساسات، یکی از این سه مصاحبهکننده، به او میگوید:«مرد که گریه نمیکنه!» گویی که مرد بودن او را پذیرفتهاند، اما از نظر قانونی حاضر نیستند خواسته او را بدون رضایت پدرش بپذیرند. از سویی پیش از این، آزمایش تست بکارت او را به عنوان یک زن دیدهایم، در نتیجه از همین ابتدا با تناقضهایی روبرو هستیم که فیلم سعی در تشریح آنها دارد.
بعد اجتماعی فیلم در بخش دوم (از زمان ملاقات با خانواده) بیشتر میشود، زمانی که یک خانواده به غایت سنتی در برابر خواست آزاد قرار میگیرند. اما با اتفاقی که برای آزاد میافتد، فیلم به سمت یک تریلر معمایی حرکت میکند و تا حدی از شیوه روایت قبلی فاصله میگیرد. در این سکانسها فیلمساز به طور کامل موفق نیست و گاه در اجرا کم میآورد، به شکلی که تعلیق درخوری که فیلمساز مد نظر دارد، در تصاویر شکل نمیگیرد و برخوردهای فیزیکی هم از نظر سینمایی خوشساخت نیستند، اما نزدیک به انتها باز به یک عاشقانه اجتماعی بدل میشود که میخواهد سرنوشت یک عشق ممنوع را روایت کند؛ چیزی که فیلمساز در آن مسلط تر است. در این راه البته فیلم ابایی ندارد صحنههایی را روایت کند که عملاً با این صراحت در سینمای ایران کمتر دیدهایم، از جمله آخرین صحنه فیلم که نوعی رهایی را به تصویر میکشد که گویی پایانی ندارد؛ صحنهای عامدانه طولانی که بدون دیالوگ پیش میرود و تمام عنوانبندی انتهایی بر روی آن شکل میگیرد.