دونالد ترامپ، رئیسجمهوری ایالات متحده، دوشنبه در سخنرانی خود بر عرشه ناو هواپیمابر «جورج واشینگتن» در ژاپن، گفت که جمهوری اسلامی در آستانه ساخت سلاح هستهای بود تا اینکه آمریکا در جریان جنگ دوازدهروزه با اسرائیل در ماه ژوئن، تاسیسات هستهای را هدف قرار داد.
اگر چه ترامپ از پایان تهدیدات جمهوری اسلامی و نابودی برنامه هستهای میگوید، اما جمهوری اسلامی میگوید خسارات گسترده بوده، ولی قابلتعمیر.
برنامه هستهای ایران اکنون عملاً بدون نظارت بینالمللی پیش میرود. کارشناسان میگویند بازسازی تأسیسات تخریبشده ممکن است ماهها طول بکشد، اما در نهایت مسیر غنیسازی اورانیوم را متوقف نخواهد کرد.
پس از پایان جنگ دوازدهروزه، واشینگتن بار دیگر سیاست «فشار حداکثری» علیه تهران را فعال کرده است. این بار، تمرکز فشار نه فقط بر صادرات نفت و شبکههای مالی، بلکه بر فعالیتهای موشکی و زیرساختهای نظامی [حکومت] ایران هم هست. ولی سیاست و استراتژی روشنی هنوز در برابر ایران مشاهده نمیشود.
تحلیلگران در واشینگتن میگویند ترامپ با طرح دوباره موضوع «پایان دادن به هشت جنگ» و تاکید بر حمله به ایران، در واقع در حال ساختن چهرهای استراتژیک از خود است: «صلحطلب و بیتعارف». برای مخاطبان آمریکایی، روایت ترامپ این است که او بدون وارد شدن به جنگهای بیپایان، تهدیدها را خنثی کرده و جهان را امنتر کرده است. اما برای منطقه، این روایت به معنای تداوم سیاستی است که صلح را نه از مسیر مذاکره، بلکه از مسیر «نمایش قدرت» دنبال میکند.
ترامپ در مصاحبهای با مجله تایم در ۱۵ اکتبر گفته بود اگر جمهوری اسلامی همچنان «قلدر و خطرناک» باقی مانده بود، هیچ آتشبسی در غزه یا گفتوگویی میان کشورهای عرب و اسرائیل ممکن نمیشد. او گفت: «وقتی آن تهدید نیست، همه به سمت صلح باز میگردند.» این نگاه آشکارا نشان میدهد که سیاست خارجی ترامپ در خاورمیانه بر اساس حذف قدرتهای بازدارنده شکل گرفته است.
اکنون، در حالی که مذاکرات غیررسمی میان دو کشور متوقف شده، هیچ چشمانداز روشنی از بازگشت به دیپلماسی دیده نمیشود. جمهوری اسلامی بر حق غنیسازی خود تاکید دارد و آمریکا سیاست «صفر غنیسازی» را شرط اصلی توافق تازه میداند. در میانه این بنبست، حملات اخیر نه تنها ساختار هستهای ایران را تغییر داده، بلکه فضای سیاسی مذاکرات را نیز از بین برده است.
بهنظر میرسد سخنان اخیر ترامپ، فارغ از جنبه تبلیغاتیاش، پیام روشنی دارد: دولت او اعتقاد دارد که ثبات در خاورمیانه نه از مسیر سازش، بلکه از راه ضربه قاطع به بازیگران «غیردوست» حاصل میشود و شاید همین استراتژی نهایی او در رویارویی با جمهوری اسلامی باشد.
در خاورمیانهای که بهسرعت در حال تغییر است، جمهوری اسلامی ایران در موقعیتی قرار گرفته که شاید بتوان آن را شکنندهترین مرحله حیات سیاسیاش طی بیش از چهار دهه دانست.
برخلاف روایت رسمی تهران درباره «قدرت بازدارنده» و «عمق راهبردی» در منطقه، واقعیتهای جدید از کاهش چشمگیر نفوذ منطقهای، شکنندگی ساختار دفاعی و بحران مشروعیت داخلی خبر میدهند. همزمان، دو تصویر روایی — یکی از تهران و دیگری از اندیشکدههای اینترپرایز — تضاد عمیقی میان تصور حکومت از وضعیت خود و آنچه در منطقه و جهان رخ میدهد به نمایش میگذارد.
در روایت رسمی جمهوری اسلامی، آنگونه که مجید تختروانچی معاون سیاسی وزارت خارجه مطرح کرده، جنگ کنونی و فشارهای غرب نتیجه «اصرار آمریکا بر تحمیل راهحل» است. به ادعای او، در پنج دور مذاکرات غیرمستقیم با دولت ترامپ، واشینگتن خواستار تعطیلی کامل برنامه هستهای ایران بود؛ درخواستی که از نگاه تهران نامشروع و بخشی از پروژه «تسلیمسازی» معرفی شد. در این چارچوب، حکومت تلاش دارد جنگ و تحریمها را نتیجه مقاومت خود جلوه دهد و نه نشانهای از شکست راهبردی.
اما جهان روایت دیگری میبیند. در گزارش مفصل اندیشکده آمریکایی اینترپرایز، جمهوری اسلامی و شبکه نیروهای نیابتیاش در ضعیفترین وضعیت طی دههها گذشته قرار گرفتهاند. این گزارش، زنجیرهای از شکستها و عقبنشینیهای نظامی و سیاسی را در حوزه نفوذ منطقهای ایران برمیشمارد؛ روندی که از پایان سال ۲۰۲۳ شدت گرفت و به سرعت تصویر قدرتمند تهران را در هم شکست. در غزه، اصلیترین متحد میدانی ایران در مرز اسرائیل یعنی حماس، تقریباً توان نظامی خود را از دست داده است. فرماندهان کلیدی کشته شدهاند، تونلهای زیرزمینی تخریب شده و ماشین جنگی این گروه بهناچار در وضعیت بازسازی طولانیمدت قرار گرفته است. حماس شاید همچنان در سطح نماد سیاسی حضور داشته باشد، اما دیگر تهدیدی عملی برای اسرائیل نیست.
در لبنان نیز ضربهای دیرهنگام اما عمیق بر پیکره حزبالله وارد شد. کشتهشدن حسن نصرالله و دهها فرمانده میانی، تضعیف زیرساختهای حمله به اسرائیل و عقبنشینی نیروها از مرزهای جنوبی، به گفته تحلیلگران، ضربهای تاریخی بر «بازوی برونمرزی تهران» بود؛ ضربهای که برای نخستین بار، هژمونی ایران در معادلات لبنان را بیثبات کرد.
اما شاید مهمترین نقطه چرخش، سوریه باشد. جایی که سقوط بشار اسد — حلقه مرکزی اتصال تهران به مدیترانه —دروازه نفوذ منطقهای ایران را بست. اکنون ایران با سوریهای مواجه است که نهتنها با واشینگتن بلکه با آنکارا شریک امنیتی جدی بهحساب میآید و جایی برای برگشت ارزانقیمت تهران باقی نگذاشته است.
حتی در خود ایران نیز چیزی از قدرت ادعایی باقی نمانده است. حملات اسرائیل به زیرساختهای دفاعی و موشکی ایران، کشتهشدن فرماندهان عالیرتبه سپاه و آسیبپذیری شدید سامانههای پدافندی از جمله اس ۳۰۰، نشانهای از ضعف توان نظامی جمهوری اسلامی است. بر اساس ارزیابیهای اندیشکه اینترپرایز، موشکهای ایران تنها در بردهای کوتاه قابل اتکا هستند و برای آسیبزدن جدی به اهداف، ناچارند حجم انبوهی از تسلیحات را بهطور همزمان پرتاب کنند؛ آنهم با ریسک بالای رهگیری یا سقوط.
با وجود این دادههای عینی، تهران مصرانه همچنان بر روایت مقاومت تاکید دارد. تختروانچی میگوید: «ایران قابل حذف شدن نیست» و «تحریمها ما را متوقف نمیکنند». اما در جملههای همین مقام ارشد، اعتراف تلخی نهفته است: «دیپلماسی در بنبست بزرگ قرار دارد» و «اروپا با شلیک به پای خود، فرصت توافق را نابود کرد». واقعیت این است که جمهوری اسلامی امروز، بیش از هر زمان دیگر، تنها و منزوی ایستاده است. همین مقام دولتی اذعان میکند که ترامپ در نامهای مستقیم به علی خامنهای هشدار داده بوده که اگر توافق حاصل نشود جنگ در راه است اما جمهوری اسلامی راه بلند و بدون نتیجه مذاکره غیر مستقیم را با تئوری همیشگی خریدن وقت انتخاب کرد. تهدید ترامپ را بلوف تصور کرد و در نهایت بزرگترین ضربه را فعالیتهای هستهای جمهوری اسلامی را آمریکا زد. این جا بود که زمین سوخته همه شانسهای گرفتن امتیاز را از جمهوری اسلامی گرفت.
در داخل کشور نیز شکاف دولت ـ جامعه به نقطهای برگشتناپذیر نزدیک شده است. نسلی که در اعتراضات ۱۴۰۱ با شجاعت بیسابقه به خیابان آمد، حالا نیروی اصلی تولید، آموزش، فرهنگ و ارتباط جهانی کشور است. این نسل نهتنها از نظر فکری بلکه سبک زندگی، رسانه، و مطالبه آزادی با حکومت در تضاد کامل قرار دارد. تحلیلگران بر این باورند که «نسل جدید دیگر تحت منطق جمهوری اسلامی زندگی نمیکند» و همین امر، بزرگترین شکست ایدئولوژیک حکومت است.
این مجموعه ناکامیها پرسشی اساسی ایجاد میکند: آیا صرف میلیاردها دلار برای محور مقاومت، ایران را امنتر کرده یا آسیبپذیرتر؟ آیا انتقال میدان نبرد به هزار کیلومتر دورتر، در نهایت مرزهای ایران را محافظت کرد یا تهدید را به درون سازوکارهای دفاعی جمهوری اسلامی کشاند؟
اندیشکده اینترپرایز، از این وضعیت بهعنوان «پنجره فرصتی استراتژیک» برای آمریکا یاد میکند که باید برای جلوگیری از بازسازی قدرت ایران مورد استفاده قرار گیرد. در این نگاه، هدف آمریکا نه جنگ با ایران بلکه پایان دادن به «عصر جاهطلبیهای فراسرزمینی جمهوری اسلامی» است. از همین رو، کاخ سفید میکوشد با تحریمهای جدید نفتی، حفظ نیروهایش در عراق و سوریه، تلاش برای تضعیف دوباره حزبالله و مهار کامل برنامه هستهای ایران، موقعیتی بسازد که تهران دیگر نتواند به گذشته بازگردد.
تهران البته همچنان ابزارهایی برای قدرتنمایی دارد؛ شبکه شبهنظامیان در عراق، بقایای نفوذ امنیتی در لبنان، توان پهپادی و فنی هستهای. اما حتی این امکانات، بیش از آنکه نشاندهندهٔ اعتمادبهنفس باشند، به اهرمهایی برای بقا تبدیل شدهاند: ابزارهایی برای جلوگیری از سقوط، نه کسب برتری.
در نهایت تصویر بزرگی که پدیدار شده، این است که نظامی که زمانی خود را معمار نظم جدید خاورمیانه معرفی میکرد، اکنون در لبهٔ شکستی نشسته که نه در میدان جنگ، بلکه در راهبرد و محاسبهٔ واقعیت رقم خورده است. جمهوری اسلامی میان رؤیای امپراتوری انقلابی و واقعیت فروپاشی ابزارهای آن گرفتار مانده است. اکنون پرسش اصلی این نیست که نظام تا چه زمانی به مقاومت ادامه میدهد، بلکه این است که مردم ایران تا چه زمانی هزینه این مقاومت را تحمل خواهند کرد.
در حالی که عراق آماده برگزاری انتخابات پارلمانی میشود، صحنه سیاسی این کشور شاهد تغییری بنیادین است. فاصلهگیری از نفوذ جمهوری اسلامی و گذار به سوی سیاستی ملیگرا، شاخصه مهمی است که میتوان به آن توجه کرد.
نامزدهای جدید عراقی دیگر حاضر نیستند در سایه تهران رقابت کنند. حتی جناحهای سنتی شیعه که روزی متحدان نزدیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند، اکنون شعار «بیطرفی» در برابر ایران و آمریکا را در محور برنامههای انتخاباتی خود قرار دادهاند.
بیطرفی در قبال آمریکا در سالهای گذشته یکی از محورهای تبلیغاتی نیرویهای شیعه بود اما حالا وقتی تهران و واشینگتن در اینجا کنار هم قرار میگیرند، مشخص است که عراق خود را برای دورهای جدید آماده میکند.
این تغییر محصول دو دهه تجربه تلخ است. نفوذ سیاسی و نظامی تهران در عراق اگرچه در سالهای پس از سقوط صدام حسین به تثبیت نسبی رسیده بود اما همراه با فساد، فرقهگرایی و وابستگی ساختاری به اقتصاد نفتی، چهرهای منفی از این حضور بر جای گذاشت.
امروز افکار عمومی عراق دیگر به جمهوری اسلامی به عنوان قدرتی حامی یا متحد نمینگرد، بلکه آن را عامل مداخله و بیثباتی میداند.
از سوی دیگر، شکستهای منطقهای جمهوری اسلامی در جبهههای مختلف، از تضعیف حزبالله در لبنان تا فرسایش قدرت حوثیها در یمن و نابودی و از دست دادن زیرساختهای نظامی ایران در سوریه، به تصویر قدرت منطقهای تهران بهوضوح آسیب زده و آن را به یک داستان خیالی بدل کرده است.
در چنین فضایی، عراق نیز در پی بازیابی استقلال خود است. نسل تازهای از سیاستمداران عراقی، از سکولارها تا مذهبیهای عملگرا، تلاش دارند سیاست خارجی را از مدار ایدئولوژی خارج و منافع ملی را محور تصمیمگیری قرار دهند.
به عبارتی، عراق در حال عبور از دوران «فرمانبری از تهران» به دوران «خودمختاری سیاسی» است.
از فرماندهی نظامی تا نفوذ سیاسی: راهبرد جدید اما شکستخورده تهران
در کنار این تغییر سیاسی، نشانههای دیگری از افول نفوذ ایران در عراق دیده میشود: فروپاشی شبکه شبهنظامیان حشدالشعبی و ورود اجباری رهبران این گروهها به عرصه انتخابات.
مدل نفوذ ایران بر پایه الگوی موسوم به «حزباللهسازی» بنا شده بود؛ یعنی تشکیل گروههایی مسلح و وفادار به تهران که در مواقع لازم بتوانند دولت رسمی را دور بزنند یا تحت کنترل بگیرند.
حشدالشعبی در عراق قرار بود نمونه موفق این مدل باشد اما امروز همانطور که گزارش بنیاد دفاع از دموکراسیها نشان میدهد، از ۲۳۸ هزار نیروی ادعایی این سازمان تنها حدود ۴۸ هزار نفر وجود واقعی دارند و بقیه «سربازان خیالی» هستند.
فساد ساختاری و نارضایتی اجتماعی سبب شده حشدالشعبی اعتبار خود را از دست بدهد و تهران دیگر نتواند از آن به عنوان بازوی نظامی قابل اتکا استفاده کند. در نتیجه، جمهوری اسلامی ناچار شده از میدان نظامی به عرصه سیاست عقبنشینی کند.
رهبران شبهنظامی مانند فالح فیاض، احمد الاسدی، هادی العامری، قیس خزعلی و عمار حکیم، اکنون با فهرستهای جداگانه در انتخابات شرکت میکنند و دیگر اتحاد سابق میان گروههای طرفدار ایران وجود ندارد.
از منظر راهبردی، این عقبنشینی به معنای تغییر شکل نفوذ تهران است: سپاه پاسداران که زمانی میتوانست از طریق قدرت نظامی معادلات بغداد را تعیین کند، اکنون مجبور است در میدان سیاسی و انتخاباتی رقابت کند.
این تحول نه نشانه قدرت که نشانه ضعف است. ایران به جای «فرماندهی» در عراق، در جایگاه «چانهزنی» قرار گرفته است.
همزمان، فشارهای آمریکا و مخالفتهای داخلی مانع رسمی شدن جایگاه حشدالشعبی در ساختار حکومتی شده است. به همین دلیل، سیاستمداران نزدیک به ایران نیز از بیان آشکار وابستگی خود پرهیز میکنند.
در فضای جدید عراق، هرگونه پیوند علنی با جمهوری اسلامی نه برگ برنده بلکه عامل سقوط سیاسی تلقی میشود.
خاورمیانه جدید بدون یک رهبری بیثبات کننده
در سالهایی که جمهوری اسلامی در اوج نفوذ منطقهای خود بود، قاسم سلیمانی خود را فرمانده میدانی و تصمیمگیر نهایی سیاست خارجی ایران میدانست.
ژنرال دیوید پترائوس، فرمانده وقت نیروهای آمریکایی در عراق، روایت میکند که رییسجمهوری وقت عراق پس از دیدار با سلیمانی به او گفته است: «او پیامی برایت فرستاده، گفته ژنرال پترائوس بداند من، قاسم سلیمانی، سیاست ایران را در عراق کنترل میکنم و علاوه بر عراق، سیاست ایران در سوریه، افغانستان و غزه هم زیر نظر من است. اگر میخواهی بحران بصره حل شود، باید با من توافق کنی نه با دیپلماتها.»
این روایت به خوبی نشان میدهد که سلیمانی خود را نه یک فرمانده نظامی بلکه بازیگر اصلی سیاست خارجی ایران میدانست؛ اما آن دوران سپری شده است.
سلیمانی که با شبکهای از گروههای نیابتی، نقشه نفوذ جمهوری اسلامی را از مدیترانه تا خلیج فارس طراحی کرده بود، امروز حتی در نماد و حافظه سیاسی منطقه نیز پایان یافته است.
میراث او در عراق، سوریه، لبنان و یمن چیزی جز تفرقه، فرسایش اقتصادی و انزوای سیاسی برای جمهوری اسلامی بر جای نگذاشت. اکنون نه از آن «هلال شیعی» چیزی مانده و نه از اقتدار میدانی سلیمانی. هرچه او ساخته بود، با تغییر موازنه قدرت و نگاه ملتهای منطقه فرو ریخته است.
تحولات عراق در سال ۲۰۲۵ نشانه آغاز مرحلهای تازه در نظم خاورمیانه است.
جمهوری اسلامی که سالها با هزینههای مالی و نظامی سنگین تلاش کرد «هلال شیعی» خود را از تهران تا مدیترانه گسترش دهد، اکنون در هر نقطه با عقبنشینی روبهروست.
حزبالله در لبنان هر روز منزویتر میشود، بشار اسد در سوریه سرنگون شد، حماس در مسیر خلع سلاح است، نیروهای فلسطینی در کرانه باختری یک به یک ساکت شدهاند و تنها سلاح جمهوری اسلامی، امروز حوثیهای یمن هستند که تیغ تیز حملات آنان نیز کند شده است.
در چنین شرایطی، حتی اگر جمهوری اسلامی بتواند بخشی از حضور سیاسی خود را در عراق حفظ کند، دیگر از اقتدار گذشته خبری نیست.
عراق امروز به سوی هویتی مستقل و ملیگرا حرکت میکند و جمهوری اسلامی در حال از دست دادن آخرین حلقه از زنجیره نفوذ منطقهای خود است.
شورای سردبیری روزنامه واشینگتنپست در یادداشتی نوشته است در حالی که دونالد ترامپ، رییسجمهوری آمریکا، از آمادگی برای دیدار با کیم جونگاون، رهبر کره شمالی سخن میگوید، شرایط دیگر شبیه سال ۲۰۱۹ نیست.
شورای سردبیری واشینگتنپست در این یادداشت که دوشنبه پنجم آبان و همزمان با سفر آسیایی ترامپ افزوده کره شمالی امروز جسورتر، مسلحتر و نزدیکتر از هر زمان دیگری به روسیه و چین است و خواستههایی مطرح میکند که برای آمریکا غیرقابل پذیرشاند.
پیشتر در پی قطعی شدن دیدار روسای جمهوری چین و آمریکا در جریان این سفر، برخی گزارشها احتمال دیدار ترامپ و کیم جونگاون را طرح کرده بودند.
ترامپ چهارم آبان در دیدار با رییسجمهوری کره جنوبی تاکید کرد که تمایل دارد امسال با رهبر کره شمالی دیدار کند.
واشینگتنپست در ادامه سرمقاله خود نوشته است: «سیاست خارجی نامتعارف ترامپ که بر روابط شخصی و تصمیمگیریهای لحظهای استوار است، گاه به دستاوردهای غافلگیرکنندهای منجر شده است. او اکنون در جریان سفر آسیایی خود ابراز تمایل کرده است که در صورت موافقت کیم، بازگشتش به واشینگتن را به تاخیر بیندازد تا دیدار تازهای انجام دهد.»
این دیدار در صورتی که انجام بگیرد، چهارمین ملاقات رو در روی ترامپ و کیم خواهد بود.
آخرین دیدار ترامپ و کیم در سال ۲۰۱۹، تنها ۳۶ ساعت پس از آن انجام شد که ترامپ در توییتر نوشت: «او را در مرز یا منطقه غیرنظامی ملاقات میکنم تا فقط دست بدهم و سلامی بگویم!» روز بعد، آن دو در پانمونجوم، در منطقه حائل میان دو کره، دیدار کردند.
بهنوشته شورای سردبیری واشینگتنپست، در حالی که گفتوگو میتواند به کاهش تنش در شرق آسیا کمک کند، سه نشست قبلی میان دو رهبر دستاورد ملموسی نداشت. نخستین دیدار در سنگاپور بدون بیانیه مشترک پایان یافت. دومین دیدار در هانوی، پس از آنکه دو طرف نتوانستند بر سر توقف برنامه هستهای پیونگیانگ به توافق برسند، بینتیجه ماند. سومین دیدار نیز خیلی زود به تیرگی روابط انجامید، چون ترامپ از لغو رزمایش مشترک آمریکا و کره جنوبی امتناع کرد.
واشینگتنپست در ادامه افزوده کره شمالیِ امروز با آنچه ترامپ در دوره نخست ریاستجمهوریاش با آن روبهرو بود، تفاوت اساسی دارد. بنا به برآورد «انجمن کنترل تسلیحات»، زرادخانه هستهای پیونگیانگ اکنون حدود ۵۰ کلاهک دارد و مواد شکافتپذیر کافی برای تولید چند سلاح دیگر در هر سال را نیز داراست. افزون بر آن، کره شمالی چند موشک قارهپیما در اختیار دارد که قادر به اصابت به هر نقطه از خاک ایالات متحده هستند.
کیم جونگاون خواستار به رسمیت شناخته شدن کشورش بهعنوان یک قدرت هستهای است. او ضمن ابراز تمایل مشروط به گفتوگو، تاکید کرده است که دیدار جدید تنها زمانی ممکن خواهد بود که آمریکا از «وسواس توخالی خود درباره خلع سلاح هستهای» دست بردارد و بهجای آن مسیر «همزیستی مسالمتآمیز» را در پیش گیرد.
ترامپ در پاسخ گفت: «وقتی میگویید باید بهعنوان قدرت هستهای شناخته شوند، خب، آنها تعداد زیادی سلاح هستهای دارند، این را میگویم.»
شورای سردبیری واشینگتنپست نوشته است: «این جمله بسیاری را نگران کرد که شاید او آماده پذیرش دائمی کره شمالی در باشگاه کشورهای هستهای باشد. عقبنشینی از این نوع خطایی راهبردی تلقی میشود، زیرا میتواند در ژاپن و کره جنوبی این بحث را دامن بزند که آنها نیز باید به دنبال سلاح هستهای بروند. هر دو کشور از کاهش اعتماد به تعهدات امنیتی آمریکا نگراناند.»
در همین حال، پیونگیانگ پیوندهای خود با مسکو و پکن را تقویت کرده است. سربازان کره شمالی در جنگ روسیه علیه اوکراین مشارکت داشتهاند و کیم ماه گذشته در کنار ولادیمیر پوتین و شی جینپینگ مهمان ویژه جشن هشتادمین سالگرد پیروزی چین بر ژاپن بود.
به نوشته این روزنامه، «سیاست دیپلماتیک غیرمتعارف ترامپ تاکنون دستکم در برخی زمینهها نتیجه داده است؛ از آتشبس در غزه و آزادی ۲۰ گروگان اسرائیلی گرفته تا افزایش هزینههای دفاعی متحدان ناتو. اما گفتوگو با کیم، در فضای جدید ژئوپلیتیکی، به اهداف مشخص و خطوط قرمز نیاز دارد: ترغیب کره شمالی به کنار گذاشتن برنامه هستهای، حفظ همسویی متحدان آمریکا در شرق آسیا، و حفظ آمادگی برای ترک میز مذاکره در برابر هر توافق بد.»
ایران در میانه یکی از عمیقترین بحرانهای محیط زیستی تاریخ خود قرار دارد که کارشناسان آن را «ورشکستگی آبی» مینامند. مصرف آب در کشور سالهاست از توان طبیعی سرزمین فراتر رفته و امروز بخش عمدهای از منابع آبی در آبخوانهای زیرزمینی، با سرعتی نگرانکننده در حال تخلیهاند.
آخرین گزارشها نشان میدهد ایران با بیلان منفی حدود ۱۳۰ میلیارد متر مکعب آب مواجه است و سالانه به این بدهی تجمعی افزوده میشود.
پیامد این وضعیت، بحران تامین آب آشامیدنی، خشک شدن رودخانهها و تالابها، فرونشست زمین، فرسایش خاک و گسترش ریزگردها و روند پرشتاب بیابانزایی و زیستناپذیر بودن سرزمین است.
نگاه سازهمحور؛ تخریب به جای توسعه
پس از پایان جنگ ایران و عراق، الگوی توسعه کشور بر مبنای آنچه کارشناسان از آن با عنوان «ماموریت هیدرولیکی» یاد میکنند شکل گرفت. رویکردی که بنیان توسعه را بر مهار، کنترل و بهرهبرداری سازهمحور از منابع آب استوار کرد.
در این نگاه، آب نه بهعنوان عنصری زیستی و بخشی از چرخه اکولوژیکی سرزمین، بلکه بهعنوان منبعی اقتصادی و ابزاری برای گسترش کشاورزی و صنعت تلقی میشود.
در نتیجه، از دهه ۱۳۷۰ تا ۱۳۹۰ بیش از ۶۰۰ سد در ایران ساخته شد و کشور در شمار سه کشور نخست جهان از نظر تعداد سدهای در دست احداث قرار گرفت.
با این حال، امروز بیش از نیمی از این سدها کمتر از ۴۰ درصد ظرفیت ذخیره خود را در اختیار دارند. کاهش بارندگیها، تبخیر گسترده سطحی، افت ورودیهای آبی و رسوبگذاری شدید در مخازن پشت سدها، کارایی بسیاری از آنها را بهشدت کاهش داده است.
در مقابل، رویکردهای سازگار با محیط زیست مانند آبخوانداری، آبخیزداری و بازچرخانی آب، و همچنین سیاستهای پایدار و تقاضامحور نظیر اصلاح الگوی کشت و ارتقای بهرهوری مصرف، هرگز جایگاه جدی در نظام برنامهریزی کشور نیافتند.
نتیجه این تمرکز یکجانبه بر سازه و مهندسی، رشد پروژههایی بود که در ظاهر نماد توسعه تلقی میشدند اما در واقع، به فرسایش منابع طبیعی، تخریب زیستبومها و تشدید ناپایداری اکولوژیکی سرزمین انجامیدند.
مافیای آب؛ تصمیمگیران پشت پرده پروژههای انتقال آب
در سه دهه اخیر، یکی از آشکارترین نشانههای بحران در حکمرانی آب ایران، در کنار سدسازیهای بیرویه، گسترش طرحهای انتقال آب بینحوضهای بوده است.
تنها در فاصله سالهای ۱۳۹۲ تا ۱۴۰۲، بیش از ۴۰ پروژه انتقال آب در مراحل مطالعه یا اجرا قرار داشت؛ از جمله انتقال آب شیرینشده از خلیج فارس به فلات مرکزی و طرحهای انتقال از رودخانه کارون به اصفهان و سپس به یزد.
بر اساس گزارش مرکز پژوهشهای مجلس (۱۴۰۰)، حدود ۶۵ درصد این طرحها بدون ارزیابی معتبر محیط زیستی اجرا شدهاند. در پشت بسیاری از این پروژهها، شبکهای بانفوذ از پیمانکاران، مشاوران و نهادهای ذینفع قرار دارد که از آنها بهعنوان «مافیای آب» یاد میشود؛ گروهی که از تداوم بحران، منافع کلان مالی به دست میآورند.
به جای آنکه سیاستگذاران با انتقال صنایع آببر به مناطق ساحلی، بازچرخانی منابع یا مدیریت هوشمند مصرف، بحران را مهار کنند، با تکیه بر تبلیغات سیاسی و وعدههای کوتاهمدت انتخاباتی، پروژههایی را پیش بردند که تنها در ظاهر راهحل به نظر میرسیدند.
این طرحها ممکن است در کوتاهمدت رضایت نسبی در مناطق مقصد ایجاد کرده باشند اما در بلندمدت، چهره واقعی خود را نشان داده و میدهند: مبدا با خشکی، فروپاشی کشاورزی و احساس ناعدالتی روبهرو میشود و مقصد نیز با افزایش مصرف و بحران مجدد آب.
به این ترتیب، بحران نه تنها مهار نمیشود بلکه بهصورت زنجیرهای به مناطق جدید گسترش مییابد؛ چرخهای معیوب که در آن، طبیعت و مردم بازندگان اصلیاند و تنها پیمانکاران و ذینفعان اقتصادی، برنده موقت آن.
آبشیرینکنها؛ مُسکن موقت یک بیماری مزمن
در سالهای اخیر، دولت ایران با گسترش تاسیسات آبشیرینکن در سواحل جنوبی، بهویژه در بندرعباس، بوشهر و چابهار، تلاش کرده است کمبود آب در فلات مرکزی را جبران کند.
با این حال، استفاده از این فناوری برای مصارف صنعتی و کشاورزی، فاقد توجیه اقتصادی و زیستمحیطی است.
هزینه تولید هر مترمکعب آب شیرینشده در ایران بین ۱٫۵ تا دو دلار برآورد میشود؛ رقمی که در مقایسه با بهای ناچیز آب کشاورزی، شکاف عظیم اقتصادی و یارانهای موجود در نظام مدیریت آب کشور را آشکار میسازد.
افزون بر هزینههای مالی، هر واحد آبشیرینکن روزانه هزاران متر مکعب شورابه داغ را به دریا بازمیگرداند؛ پسماندی که با افزایش شوری و دمای آب، به تخریب اکوسیستمهای دریایی و زیستگاههای مرجانی منجر میشود.
تامین انرژی مورد نیاز این تاسیسات نیز عمدتا از سوختهای فسیلی انجام میگیرد و در نتیجه، به آلودگی هوا، افزایش دمای محلی و تشدید گرمایش جهانی دامن میزند.
در چنین شرایطی، آبشیرینکنها نه پاسخی پایدار به بحران کمآبی، بلکه مُسکنی موقت برای بحرانی ساختاری و عمیقتر به شمار میروند. بحرانی که ریشه آن در مصرف بیرویه، سوء مدیریت و نادیدهگرفتن ظرفیتهای واقعی اقلیمی کشور است.
از توهم سازندگی تا واقعیت زیستناپذیری
تجربه چند دهه اخیر در حکمرانی آب ایران نشان داده است تداوم مسیر کنونی، کشور را به سوی فاجعهای محیط زیستی، اقتصادی و اجتماعی سوق میدهد.
اتکای بیوقفه به طرحهای سازهمحور، از سدسازیهای بیمحابا و حفر چاههای عمیق گرفته تا انتقالهای پرهزینه آب بینحوضهای و گسترش پروژههای آبشیرینکن، نه تنها بحران را مهار نکرده، بلکه آن را به عمق سرزمین کشانده است.
این سیاستها به جای جبران خسارتهای گذشته، به تخریب منابع طبیعی، افت بیسابقه آبهای زیرزمینی، نابودی تنوع زیستی و بر هم خوردن تعادل اکولوژیکی انجامیدهاند.
پیامدهای آن نیز دیگر تنها محدود به زیستبوم نیست: افزایش مهاجرتهای اقلیمی، بیکاری روستاییان، تشدید نابرابریهای منطقهای و شکلگیری تنشهای اجتماعی بر سر آب، چهرهای جدید از بحران را ترسیم کرده است.
در چنین وضعیتی، نجات سرزمین تنها در گرو اصلاح ساختار حکمرانی آب، شفافسازی فرایند تصمیمگیریها و مشارکت واقعی مردم، جوامع محلی و کارشناسان مستقل است.
بازگشت به رویکردهای علمی و مبتنی بر مدیریت تقاضا، بازچرخانی منابع، حفظ حقآبه طبیعت و سازگاری با اقلیم، شرط بقا و پایداری سرزمینی است که امروز در آستانه زیستناپذیری قرار گرفته است.
یائسگی (پساقاعدگی) برای زنان در جامعه ما صرفا یک رویداد زیستی نیست؛ بلکه مرحلهای است که بدن، فرهنگ، سیاست و روان در آن به هم گره میخورند.
در جامعهای که زنان عمدتا در چارچوب نقشهای مادری و مراقبتی تعریف میشوند، بدن زن همواره حامل معناهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی است و تا زمانی ارزشمند تلقی میشود که در چرخهی بازتولید و باروری حضور دارد.
به همین دلیل، مواجهه با این دوره نوعی سردرگمی فرهنگی و هویتی ایجاد میکند: از یک سو بدن از چرخه بازتولید خارج و بیثمر تلقی میشود و از سوی دیگر زن وارد فرآیند بازتعریف استقلال، زنانگی و خودآگاهی میگردد.
این وضعیت با فشارهای فرهنگی، سنتی و مذهبی همراه است: گفتمانهای غالب، بدن زن را در این دوره به حاشیه میراند و با ابزارهایی مانند شرم و سکوت، تجربهی آنان را محدود میکند؛ فشارهایی که میتوانند اضطراب، افسردگی و کاهش عزت نفس را تشدید کنند.
علاوه بر این، نظام سلامت با تمرکز بر دوران باروری، زنانی را که در این مسیرند از دسترسی کامل به خدمات پزشکی و روانشناختی محروم میکند و نابرابریهای طبقاتی موجود در سلامت جنسیتی را بازتولید میکند.
با این حال، این دوران فرصتی منحصر به فرد برای تحول و بازتعریف هویت زنانه فراهم میکند. زن میتواند از دوره سوگ نمادین بدن بارور عبور کند و با حمایت خانواده و جامعه، بدن و تجربه خود را به چیزی متعلق به خود تبدیل کند. این مرحله میتواند نقطه شروعی برای استقلال، آرامش و رشد درونی باشد؛ جایی که ارزش و معنا دیگر نه از نقش مادری یا نگاه جامعه، بلکه از آگاهی، انتخاب و زندگی شخصی خود گرفته میشود. به بیان دیگر، تغییر نگاه به یائسگی میتواند زمینهساز بهبود سلامت، حقوق و استقلال زنان در جامعه شود و نشان دهد که این مرحله، نه پایان، بلکه فرصتی برای شکلگیری دوباره خود و بازتعریف زنانگی است.
تحلیل گفتمانی مذهب، سنت، و تجربه فقدان
تحلیل یائسگی/پساقاعدگی نیازمند پیوند دادن تجربه روانشناختی فردی زنان با ساختارهای اجتماعی و فرهنگی گسترده است. در ساختارهای مردسالارانه، بدن زن غالبا ارزش و معنایش را از طریق نقش برای دیگران (خانواده، همسر یا جامعه) به دست میآورد، نه از طریق تجربهای که متعلق به خود اوست. این نقش شامل تولیدمثل و جذابیت جنسی است.
با ورود به این دوران، زن همزمان با دو گفتمان محدودکننده مواجه میشود که بدن او را از جایگاه ارزشمند فرهنگی فاصله میدهد و احساس بیاهمیتی یا طردشدگی ایجاد میکند:
الف-گفتمان فرهنگی و مردسالارانه: فقدان ارزش
در گفتمان فرهنگی، بدن زن تا زمانی ارزشمند تلقی میشود که در چرخهی باروری و جذابیت جنسی حضور دارد. با پایان این دوره، زن با تصاویری چون پیر شدن، پایان زنانگی یا از کارافتادگی مواجه میشود و اغلب احساس حذف و نادیده گرفته شدن میکند.
سیاست بدن زن در این ساختار آشکار است؛ نظامهای سیاسی و فرهنگی با سکوت و تابو درباره این دوران گذار پیام روشنی به زنان میدهند: این مرحله از زندگی کماهمیت است و جایی برای گفتوگو یا حضور فعال در جامعه ندارد. این نگرشها باعث میشوند بسیاری از زنان تغییرات طبیعی بدن خود را با شرم و اضطراب تجربه کنند و از حمایت اجتماعی و عاطفی محروم بمانند.
ب-گفتمان مذهبی-سنتی: بازتعریف محدود نقش
در گفتمان مذهبی–سنتی نیز بدن زن از دیرباز در چارچوب احکام و آداب شرعی معنا یافته است. یائسگی بهصورت نمادین، از دست دادن توانایی تولیدمثل است و تجربهای است که فراتر از بعد بیولوژیک، زن را از نظم اجتماعی-فرهنگی تعریفشده دور میکند. در حالی که ورود به این مرحله، از سویی، جایگاه زن را در قالب نقشهای خانوادگی (مانند مادر و مادربزرگ) بازتعریف کرده و احترام و نفوذ درونخانوادگی را تقویت میکند، از سوی دیگر، مشارکت او را در فضای عمومی و تصمیمگیری اجتماعی محدود نگه میدارد.
این تلاقی فرهنگی-مذهبی الگوهای سنتی را به چالش میکشد؛ امری که در سطح ناخودآگاه میتواند اضطراب، کاهش اعتمادبهنفس و حس بی ارزشی ایجاد کند. در نتیجه، یائسگی در بستر فرهنگی و مذهبی جامعهی ما بیش از آنکه صرفا یک رویداد زیستی باشد، تجربهای عمیقا اجتماعی و روانی است؛ تجربهای که میتواند همزمان منبع سوگ برای نقشهای پیشین و فرصتی برای خودآگاهی و بازتعریف زنانگی باشد.
تجربه زیستی از سوگ تا بازتعریف خود
تجربهی یائسگی/پساقاعدگی برای هر زن یک تغییر عمیق زیستی و روانی است که بسته به حمایت اجتماعی و فرهنگی، میتواند مسیر زندگی او را به بحران یا رشد فردی هدایت کند. کاهش هورمونهای استروژن و پروژسترون بر خلقوخو، حافظه، تمرکز و میل جنسی تأثیر میگذارد و ممکن است باعث نوسانات خلقی، اضطراب و مه مغزی شود.
مه مغزی اختلال موقتی در حافظه کوتاهمدت، کاهش تمرکز و احساس سردرگمی ذهنی ایجاد میکند و حتی انجام کارهای روزمره و تصمیمگیری را دشوار میسازد. این تغییرات طبیعی در فرهنگ ما گاهی با برچسبهایی مانند فراموشی پیری یا ضعف ذهنی زنان همراه میشوند و میتوانند اعتمادبهنفس و تصویر ذهنی زن از خود را کاهش دهند.
با وجود تغییرات هورمونی که ممکن است خشکی واژن و کاهش میل جنسی ایجاد کند، این مرحله از زندگی فرصت روانی مهمی نیز فراهم میکند: رهایی از نگرانی بارداری. در این دوره، زنان میتوانند تجربه جنسی خود را از محور تولیدمثل به محور صمیمیت، لذت و نزدیکی هیجانی منتقل کنند، به شرط آنکه شریک زندگی و محیط فرهنگی این تغییر را با آگاهی و پذیرش همراه سازند.
این دوران همچنین مرحلهای از سوگ نمادین و پردازش فقدان است؛ سوگی برای نقشِ محوریِ مادرانه که زن در خدمت خانواده و مسئولیتهای اجتماعی انجام میداد. با این حال، در دل همین غم، فرصت شکلگیری نسخه جدید زن وجود دارد؛ زنی که میتواند دوباره معنا و هویت خود را بازسازی کند.
پساقاعدگی لحظهای است که زن میتواند با بدن خود دوباره آشنا شود، بدنی که متعلق به خودش است، نه برای دیگران. در این مرحله، تجربه زن میتواند از محور خواست و انتظار جامعه به محور خواست و تصمیمگیری شخصی منتقل شود. اگر این تغییر با حمایت خانواده و پذیرش اجتماعی همراه باشد، به شکلگیری استقلال و اعتمادبهنفس واقعی منجر میشود.
توانمندی زنان در این دوره نتیجه تعامل میان خودآگاهی فردی و حمایت جمعی است. هرچه جامعه و خانواده فضایی امن برای بازگو کردن و تجربه کردن این مرحله فراهم کنند، زن میتواند از سوگ نمادین به رشد شخصی و روانی برسد، مرحلهای که در آن استقلال، آرامش و اعتمادبهنفس جایگزین حس از دست دادن و بی ارزشی میشود.
سیاستهای سلامت، محدودیتهای ساختاری
مشکلات یائسگی/پساقاعدگی مجموعهای از پیچیدگیهای زیستی، روانی، اجتماعی و اقتصادی است که به بحران ساختاری در نظام سلامت و سیاست عمومی منجر شده است.
کمبود آموزش عمومی و منابع کافی برای مراقبت از زنان در این دوران، نشان میدهد که بدن زن پس از خروج از چرخه باروری، از دیدگاه سیاست عمومی کماهمیت تلقی میشود و از حمایتهای لازم محروم میماند.
نقد ساختاری و تشدید نابرابری ها
اولویتبندی سیاستگذاران: نظام سلامت به دلیل تمرکز بر سلامت مادر و کودک، خدمات تخصصی، مشاوره روانشناختی و پوشش بیمهای برای مشکلات جسمی و روانی این دوران را در حاشیه قرار میدهد. در نتیجه، سلامت زنان پس از پایان باروری کمتر دیده میشود و ارزشزدایی میشود.
تشدید نابرابریهای طبقاتی: زنان در این مرحله، بهویژه در مناطق محروم و روستاها، دسترسی کمی به داروهای هورمونی و خدمات مشاوره دارند. این وضعیت نهتنها کیفیت زندگی آنان را کاهش میدهد، بلکه نابرابریهای جنسیتی و طبقاتی را تشدید میکند، زیرا زنان شهری یا طبقات بالاتر به خدمات خصوصی دسترسی بیشتری دارند.
درمان تکبُعدی: بدون توجه به ابعاد فرهنگی و اجتماعی، پساقاعدگی غالبا به عنوان یک مسئله صرفا هورمونی دیده میشود و درمانها معمولا تنها علائم فیزیکی را هدف میگیرند، در حالی که تجربه زنان در این دوره شامل ابعاد روانی، اجتماعی و هویتی گستردهای است که نادیده گرفته میشوند.
راهکارها: از آگاهی تا بازسازی ساختاری
برای عبور از بحران و حمایت واقعی از زنان در این دوران، لازم است مداخلات چندجانبه، هماهنگ و ساختاری انجام شود:
حمایتهای بهداشتی و سیاستی: سیاستهای سلامت باید به نیازهای زنان در این دوران توجه بیشتری داشته باشند. لازم است خدمات درمانی و مشاورهای، مانند درمانهای هورمونی، مشاوره روانشناختی و داروهای لازم، تحت پوشش بیمه قرار بگیرند تا همه زنان، بدون توجه به وضعیت اقتصادی، بتوانند از آنها استفاده کنند. همچنین آموزشهای علمی و درست درباره این دوران باید در دسترس زنان و خانواده قرار گیرد تا آگاهی عمومی افزایش یابد.
تغییر نگاه فرهنگی و اجتماعی: دوران پساقاعدگی باید از سکوت و شرم بیرون بیاید و بهعنوان مرحلهای طبیعی و ارزشمند از زندگی زن شناخته شود. رسانهها، مدارس و خانوادهها نقش مهمی در تغییر این نگاه دارند. گفتوگو و آموزش میتواند باعث شود زنان با اعتمادبهنفس بیشتری درباره تجربه خود صحبت کنند و مردان نیز یاد بگیرند در این دوران همراه و پشتیبان باشند.
حمایت روانی و عاطفی: رواندرمانی و گروههای حمایتی میتوانند به زنان کمک کنند تا احساسات و هیجانات ناشی از تغییرات بدن خود را بهتر درک و مدیریت کنند. گفتوگو در محیطی امن، حضور در کارگاههای آموزشی و حمایت خانواده، به زنان کمک میکند تا احساس ارزشمندی و آرامش بیشتری داشته باشند و مرحله جدیدی از رشد شخصی و استقلال را تجربه کنند.
نقد واژه
ما گاهی از واژه یائسگی استفاده کردیم، با وجود بار منفی تاریخی آن که با کاهش باروری و یأس همراه بوده است، تا ضرورت نقد این گفتمان عمومی را نشان دهیم. هدف ما این است که به جای آن از اصطلاحات توانمندساز مانند دوران پساقاعدگی استفاده کنیم و این مرحله از زندگی را با آزادی، خودآگاهی و فرصت رشد فردی تعریف کنیم.