برای حاکمان ایران غرق شدن کشتی اهمیتی ندارد؛ خانوادههایشان سالها پیش فرار کردهاند

فرزندانِ صاحبامتیاز طبقه حاکم ایران، آینده خود را در خارج از کشور میسازند؛ همان آیندهای را که والدینشان نزدیک به نیم قرن از میلیونها ایرانی دریغ کردهاند.

فرزندانِ صاحبامتیاز طبقه حاکم ایران، آینده خود را در خارج از کشور میسازند؛ همان آیندهای را که والدینشان نزدیک به نیم قرن از میلیونها ایرانی دریغ کردهاند.
هر جامعهای طبقه صاحبامتیاز خود را دارد. اما در معدود کشورهایی شکاف میان حاکمان و مردمان به اندازه جمهوری اسلامی اینچنین آشکار است.
رهبران تهران همچنان اصرار دارند که نظام ساختهشده پس از انقلاب ۱۳۵۷ نظامی درستکار، مستقل و از نظر اخلاقی برتر از غرب است.
آنها میگویند ایران خودکفاست و از نظر فرهنگی در برابر نفوذ خارجی مصون است. همچنین از شهروندان عادی میخواهند وفادار بمانند، سختی را تحمل کنند و انزوا را فضیلت بدانند.
اما همین روایت وقتی پای خانوادههای خودشان به میان میآید، فرو میریزد.
فرزندان قدرتمندترین چهرههای سیاسی، نظامی و روحانی ایران، در اکثریت قاطع موارد انتخاب میکنند که در جایی دیگر زندگی کنند؛ بیش از همه در ایالات متحده، کانادا، اروپا یا استرالیا. آنها در دانشگاههای غرب تحصیل میکنند، در شرکتهای غربی کار میکنند و از آزادیهای غرب بهرهمند میشوند.
این نه اتفاق است و نه استثنا؛ الگویی است آنقدر تکرارشونده که ایرانیها برایش نامی گذاشتهاند: «دیاسپورای امتیاز.»
فهرستی که سر دراز دارد
به خانواده لاریجانی نگاه کنید؛ خانوادهای که سالها در مرکز معماری قدرت جمهوری اسلامی قرار داشته است.
علی لاریجانی که رییس صداوسیمای دولتی، مذاکرهکننده هستهای، دبیر شورای عالی امنیت ملی و بهمدت ۱۲ سال رییس مجلس بوده، سالها مردم را از «خطر نفوذ آمریکا» میترساند.
بااینهمه، دختر او که پزشک است، در ایالت اوهایو زندگی میکند و طبابت دارد؛ او زندگیاش را دقیقا در همان کشوری ساخته که پدرش آن را «تهدیدی برای موجودیت» ایران تصویر میکند.

یا یحیی رحیمصفوی را در نظر بگیرید؛ فرمانده پیشین کل سپاه پاسداران و یکی از نزدیکترین مشاوران رهبر جمهوری اسلامی که در تعریف مفهوم «مقاومت فرهنگی» نقش داشت و بر اجرای حجاب اجباری نظارت میکرد.
دختر او اکنون آزادانه در استرالیا زندگی میکند و دقیقا از همان انتخابهایی بهرهمند است که پدرش دههها از زنان ایرانی دریغ میکرد.
حتی خانوادههایی که به جناحهای «میانهرو» یا «اصلاحطلب» جمهوری اسلامی نسبت داده میشوند نیز همین مسیر را میروند.
دو دختر محمد خاتمی، رییسجمهوری پیشین، برای تحصیلات عالی به خارج رفتند و مدتی طولانی در خارج از کشور زندگی کردند.
دختر خواهر حسن روحانی که خود، دختر یکی از دستیاران رییسجمهوری و مذاکرهکنندگان ارشد هستهای است نیز همین مسیر را رفت. وقتی پای فرصتهای خارج باز میشود، اختلافات جناحی ناپدید میشوند.
این تناقض بارها تکرار میشود. معصومه ابتکار، یکی از سخنگویان گروگانگیران سفارت آمریکا در سال ۱۳۵۸، سالها اشغال سفارت را توجیه کرد. دههها بعد، پسرش را برای تحصیل به لسآنجلس فرستاد؛ شهری که نسل او در تبلیغاتش آن را نماد فساد و انحطاط معرفی میکرد.
خواهر و برادرِ نوبخت که هر دو پزشکانی سرشناس در موسسات برتر پزشکی آمریکا هستند، مسیر مشابهی را پیمودند.
پدر و عموی آنان در جایگاههای ارشد، سیاستهای اقتصادی و بودجهای ایران را شکل دادند؛ سیاستهایی که موجب کمبود بودجه و نیرو در بیمارستانهای ایران شد.
بااینحال، فرزندانشان در خارج از کشور، در نظامهایی بر پایه ثبات و آزادی علمی، کارنامهای درخشان ساختند.
حتی نوههای ارشدترین روحانیان ایران نیز بخشی از همین خروجاند.
زهرا تخشید، نوه محمدرضا مهدویکنی ــ رییس پیشین مجلس خبرگان و پاسدار «طهارت ایدئولوژیک» رژیم، اکنون در یک دانشگاه آمریکایی حقوق تدریس میکند.
حوزه کاری او بر حقوق، آزادیها و رسانههای دیجیتال متمرکز است؛ موضوعاتی که در داخل کشور بلافاصله با سانسور حکومتی برخورد میکنند.
خروجی مبتنی بر معامله
در کنار هم دیدن این نمونهها، حقیقت سیاسیای را برملا میکند که رژیم قادر به پنهان کردنش نیست؛ حاکمان ایران به نظامی که بر مردم تحمیل کردهاند، اعتماد ندارند.
اگر اعتماد داشتند، فرزندانشان در کشور میماندند؛ در دانشگاههای همین نظام درس میخواندند، به بیمارستانهایش تکیه میکردند و آینده خود را در همان جامعهای میساختند که والدینشان بر آن حکومت میکنند. اما این کار را نمیکنند؛ آرام و پیوسته میروند.
این خروج، ایدئولوژیک نیست؛ بر پایه معامله است. وقتی به کانون قدرت وصل باشی، درهای دنیا به رویت باز میشود.
در حالی که مردم عادی ایران با تحریم، تورم، بیکاری و محدودیتهای شدید در سفر و فرصتهای زندگی روبهرو هستند، فرزندان مقامهای بلندپایه بهراحتی از این سدها عبور میکنند.
گذرنامههای غربی، ویزاهای بلندمدت، مدارک تحصیلی ممتاز و شغلهای پردرآمد، با پول، نفوذ و مصونیت سیاسی برایشان دستیافتنی میشود.
این، آن نوع مهاجرتی نیست که سرکوب یا فروپاشی اقتصادی به مردم تحمیل کرده باشد؛ همان مسیری که میلیونها ایرانی عادی از سر ناچاری در پیش گرفتهاند.
این چیز دیگری است؛ مهاجرتِ طبقه حاکم که از امتیاز و تناقض زاده شده است.
بلندتر از هر شعار
فرزندان این طبقه، طبعا حق دارند هر کجا خواستند زندگی کنند و آینده خود را آنگونه که میخواهند بسازند؛ اما انتخابهایشان، این خروج آرام و بیسروصدا، بلندتر از شعارهای والدینشان سخن میگوید.
وقتی پسران و دختران وزیران، فرماندهان، روسای مجلس و چهرههای نمادین انقلاب، لسآنجلس را به تهران، کلیولند را به قم، ملبورن را به مشهد و واشینگتن را به اصفهان ترجیح میدهند، حکمی صادر میکنند قویتر از هر مانیفست مخالفان: این نظام حتی برای معمارانش هم کافی نیست.
جمهوری اسلامی از مردم وفاداری میخواهد، اما وارثان خودش حاضر نیستند زیر همان شرایطی زندگی کنند که برای دیگران ساخته شده است.
این جوهره ریاکاری است؛ محدودیت برای ایرانیان عادی اجباری است، اما آزادی برای فرزندان طبقه حاکم ارثی است.
حکومتی که فرزندانش از ایدئولوژیاش میگریزند، نمیتواند ادعای مشروعیت کند.
انقلابی که وارثانش آن را ترک کردهاند، نمیتواند ادعای موفقیت کند. و نظامی که فرزندان صاحبامتیاز خود را به غرب صادر میکند و در عین حال مردمش را در داخل محبوس نگه میدارد، الگو نیست؛ تناقضی است که زیر بار دروغهای خود فروخواهد ریخت.