امید سرلک چرا و چگونه کشته شد؟

پیکر بیجان امید سرلک، ساعاتی پس از آنکه او ویدیو آتشزدن تصویر علی خامنهای را منتشر کرد و در استوری خود نوشت: «تا کی حقارت؟ تا کی فقر؟ الان وقتشه دلو به دریا بزنی، جوون»، در خودرویی پیدا شد.
ایراناینترنشنال

پیکر بیجان امید سرلک، ساعاتی پس از آنکه او ویدیو آتشزدن تصویر علی خامنهای را منتشر کرد و در استوری خود نوشت: «تا کی حقارت؟ تا کی فقر؟ الان وقتشه دلو به دریا بزنی، جوون»، در خودرویی پیدا شد.

سخنان جدید علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی، بهروشنی نشان داد که تا وقتی او زنده است، اختلافات میان ایران و آمریکا حل نخواهد شد. ظاهر سخنانش نشان میدهد که او نه تنها تمایلی به برقراری رابطه با آمریکا ندارد، بلکه همه راههای مذاکره مستقیم و حل اختلافات را عملا بسته است.
خامنهای دوشنبه ۱۲ آبان در سخنانش تاکید کرد که مشکل ایران و آمریکا «ماهوی و ذاتی» است، نه تاکتیکی یا موقتی؛ گویی مسئله فقط در ذات آمریکا خلاصه میشود، نه در سیاستهای نظام جمهوری اسلامی.
او شروطی برای بهبود رابطه با آمریکا برشمرد که عملا ناممکناند: خروج کامل آمریکا از خاورمیانه، جمعآوری همه پایگاههایش از منطقه، و پایان حمایت از اسرائیل.
خامنهای میداند، همانطور که همه میدانند، چنین شروطی هیچگاه تحقق نخواهند یافت. این یعنی او عمدا راه را بر هر نوع تعامل واقعی بسته است.
در واقع، برخلاف ادعای خامنهای که میگوید دشمنی آمریکا با جمهوری اسلامی ذاتی است، این خود اوست که دشمنی با آمریکا را به یک اصل ذاتی و حیاتی برای بقا تبدیل کرده است.
تجربه ۳۶ سال رهبریاش نشان میدهد که مهمترین سیاست ثابت او، اصرار بر دشمنی با آمریکا و اسرائیل در خارج و لجاجت در برابر مطالبات ملت در داخل بوده است.
به نظر میرسد خامنهای به خوبی میداند اگر رابطه با آمریکا برقرار شود، دیگر بهانهای برای توجیه وضعیت فاجعهبار کشور باقی نمیماند. تا زمانی که «دشمن خارجی» وجود دارد، میتواند ضعف مدیریتی، فساد و ناکارآمدی را به گردن دشمن بیندازد. این دشمنسازی دائمی، سنگر اصلی او برای حفظ مشروعیت سیاسی است.
در این میان، سپاه پاسداران بزرگترین بهرهبردار ادامه دشمنی با آمریکاست. این دشمنی برای سپاه پاسداران به نوعی تجارت سیاسی و اقتصادی تبدیل شده است.
فروش غیرقانونی نفت، واردات از مسیرهای قاچاق، شرکتهای پوششی و شبکههای مالی پنهان همه در سایه تحریمها و دشمنی با آمریکا شکل گرفتهاند. فرماندهان سپاه پاسداران و خانوادههایشان از این وضعیت سودهای کلان شخصی بردهاند. طبیعی است که آنان نیز مایل به تداوم وضع موجود باشند.
سپاه پاسداران نه فقط در اقتصاد که در سیاست خارجی کشور نیز نقش مسلط پیدا کرده است؛ از روابط با همسایگان گرفته تا موضعگیری در قبال اسرائیل و آمریکا، عملا تصمیمگیر نهایی به نیابت از خامنهای، سپاه پاسداران است.
حتی بازداشت اخیر چند کارشناس اقتصادی مستقل، نشانهای از همین رویکرد است: جلوگیری از هر صدای منتقدی که سیاستهای کلان نظام و منافع اقتصادی سپاه پاسداران را زیر سؤال میبرد.
به نظر میرسد حکومت در حال آماده شدن برای محدود کردن فضای نقد در شبکههای اجتماعی و رسانههای داخلی است.
بسیاری از کانالهای یوتیوبی و گفتوگوهای کارشناسی این روزها به تغییر سیاستهای کلان کشور اشاره دارند. تغییری که مستقیم خامنهای و فرماندهان سپاه پاسداران را هدف قرار میدهد.
واکنش حکومت به این موج انتقاد، بازداشت، تهدید و سرکوب بوده است.
خامنهای در سالگرد اشغال سفارت آمریکا بار دیگر از آن واقعه دفاع کرد؛ اقدامی که امروز اکثریت مردم و حتی بسیاری از چهرههای درون نظام آن را اشتباه و پرهزینه میدانند.
او همچنان با لجاجت از این اقدام دفاع میکند و برای توجیهش به روایتهای تحریفشده تاریخی متوسل میشود. از جمله ادعای نادرستش درباره نقش آمریکا در تحریک عراق برای حمله به ایران.
شواهد تاریخی اما نشان میدهند تا پیش از اشغال سفارت، آمریکا در تلاش بود روابطش با ایران حفظ شود و حتی نسبت به خطر حمله عراق هشدار داده بود.
این نوع روایتسازی تاریخی نشان میدهد خامنهای و اطرافیانش همچنان در پی بازتولید «دشمن خارجی» برای توجیه سیاستهای شکستخورده خود هستند.
تناقضهای مشابهی را حتی در بیانیه ستاد کل نیروهای مسلح نیز میتوان دید؛ بیانیهای که در یک بند میگوید دشمن جرات جنگ ندارد و در بند دیگر ادعا میکند دشمن نمیتواند ما را در وضعیت «نه جنگ، نه صلح» نگه دارد، بیآنکه راهی برای صلح هم باز بگذارد.
در نهایت، سیاست خامنهای در قبال آمریکا بیش از آنکه از ایدئولوژی سرچشمه بگیرد، از محاسبه بقا میآید.
او میداند که حفظ دشمنی با آمریکا ضامن تداوم ساختار قدرت فعلی است اما اگر روزی بقای نظام واقعا به خطر بیفتد، همانطور که در ماجرای برجام دیدیم، ممکن است از همین مواضع سرسختانه نیز عقبنشینی کند.
تجربه نشان داده است که خامنهای، هرچند لجوج و مقاوم در ظاهر، در لحظات بحرانی از مواضع خود کوتاه میآید.
با این حال، تا زمانی که احساس خطر نکند، آمریکاستیزی برای او نه صرفا یک باور ایدئولوژیک، بلکه ابزاری سیاسی و اقتصادی برای حفظ قدرت باقی خواهد ماند. تفکری ویرانگر و لجوجانه.

دونالد ترامپ، رییسجمهوری ایالات متحده، در تازهترین مصاحبه خود با برنامه «۶۰ دقیقه» شبکه سیبیاس، دو نکته جنجالی درباره چین مطرح کرد.
نخست، ادعای او مبنی بر اینکه پکن آزمایشهای مخفیانه سلاحهای هستهای انجام میدهد و دوم، تصمیمش برای انحصار کامل تراشههای پیشرفته هوش مصنوعی شرکت انویدیا در اختیار آمریکا.
این اظهارات در حالی مطرح شد که تنها چند روز از دیدار او با شی جینپینگ، رییسجمهوری چین، در کرهجنوبی میگذرد. ملاقاتی که بسیاری از تحلیلگران آن را نوعی آتشبس تاکتیکی، نه مصالحهای راهبردی میان دو قدرت بزرگ جهان، توصیف میکنند.
برنامه هستهای و ادعای جنجالی ترامپ
ترامپ در گفتوگو با سیبیاس گفت: «چین هم آزمایش میکند. فقط شما خبر ندارید.»
او افزود که این آزمایشها «در اعماق زمین» انجام میشود و رسانهها از آن بیاطلاعاند.
با این حال، این صحبتهای او بلافاصله از سوی پکن رد شد.
ماو نینگ، سخنگوی وزارت خارجه چین، گفت: «چین همواره به تعهد خود برای تعلیق آزمایشهای هستهای پایبند بوده و از ایالات متحده میخواهد ثبات جهانی را حفظ کند.»
دریادار ریچارد کورل، نامزد پیشنهادی ترامپ برای ریاست فرماندهی راهبردی ایالات متحده نیز در کنگره تاکید کرد: «نه روسیه و نه چین هیچ آزمایش انفجار هستهای انجام ندادهاند. آخرین آزمایش چین به سال ۱۹۹۶ بازمیگردد.»
به استثنای کره شمالی، هیچ کشوری در سه دهه اخیر دست به آزمایش انفجار واقعی هستهای نزده است.
آخرین آزمایش آمریکا نیز در سال ۱۹۹۲ در نوادا انجام شد.
با این حال، دستور ترامپ برای «از سرگیری آزمایشهای هستهای» نگرانیهایی در سطح بینالمللی برانگیخته است زیرا میتواند توازن شکننده بازدارندگی هستهای را تهدید کند.
جنگ تراشهها؛ انحصار فناوری در دست آمریکا
نکته دوم مصاحبه ترامپ به حوزه فناوری بازمیگردد.
او گفت: «ما اجازه نمیدهیم هیچکس جز ایالات متحده به پیشرفتهترین تراشهها دسترسی داشته باشد. تراشههای بلکوِل فقط برای آمریکاییهاست.»
این سخنان نشان میدهد که واشینگتن قصد دارد محدودیتهای صادرات فناوری هوش مصنوعی را به سطح بیسابقهای برساند - در حالی که شرکت انویدیا، تولیدکننده این تراشهها، پیشتر از قراردادهایی با کره جنوبی و دیگر متحدان آمریکا خبر داده بود.
در کنگره نیز برخی نمایندگان جمهوریخواه، هرگونه فروش نسخههای ضعیفتر تراشهها به چین را با عبارت تند «دادن اورانیوم غنیشده به ایران» توصیف و مقایسه کردهاند.

توافق ترامپ و شی؛ آتشبس تاکتیکی در میدان رقابت راهبردی
دیدار اخیر ترامپ و شی در کره جنوبی، اگرچه به ظاهر نشانهای از تنشزدایی بود اما در واقع نوعی آتشبس موقت در جنگ اقتصادی و فناورانه دو کشور محسوب میشود.
کارشناسان میگویند رقابت ساختاری واشینگتن و پکن چنان عمیق است که هیچ نشست یا توافقی قادر به پایان آن نیست.
چین بر خودکفایی و کنترل صادرات عناصر حیاتی مانند مواد معدنی کمیاب تاکید دارد، در حالی که آمریکا مسیر «کاهش ریسک» و جداسازی زنجیرههای تامین از اقتصاد چین را دنبال میکند.
در نتیجه، هرچند دو کشور فعلا از تشدید درگیری پرهیز میکنند اما مسیر جدایی فناوری و اقتصادی آنها عملا تثبیت شده است.

میدلایست فروم، اندیشکده مستقر در ایالات متحده، در مقالهای تازه نوشت که جنگ ۱۲روزه از هم گسیختگی استراتژیک جمهوری اسلامی را سرعت داد، به افزایش سرکوب داخلی، چرخش حکومت به سوی ملیگرایی و بازسازی نهادی انجامید و همزمان حکومت را در برابر بحرانهای آینده آسیبپذیرتر کرد.
این مقاله، جنگ ۱۲روزه میان جمهوری اسلامی با اسرائیل و آمریکا را برخلاف تبلیغات رسمی حکومت ایران «یک شکست تحقیرآمیز» خوانده که «ضعفهای ساختاری جمهوری اسلامی بهویژه سپاه پاسداران» را آشکار کرد.
سعید گلکار، پژوهشگر میهمان در مرکز «دموکراسی، توسعه و حاکمیت قانون» دانشگاه استفورد و دانشیار دانشکده علوم سیاسی دانشگاه تنسی، علت این شکست را «ماهیت ایدئولوژیک نظام» خوانده و آن را شکلی از «زوال عقلانیت» توصیف کرده است.
بخش مفصلی از این مقاله به پیامدهای جنگ ۱۲روزه میپردازد؛ پیامدهایی که از نظر نویسنده ساختار سیاسی و ایدئولوژی جمهوری اسلامی را دگرگون کرد و اثری عمیق بر آینده این حکومت گذاشت.
از نظر نویسنده بزرگترین پیامد «تخریب زیرساختهای نظامی و هستهای» و فروپاشی سیاست جمهوری اسلامی برای «رهبری محور مقاومت و ایفای نقش امالقرای جهان اسلام» بود.
«فرسایش اقتدار علی خامنهای» و به دنبال آن «تمرکززدایی در تصمیمگیری»، «بازگشتن چهرههای حذفشده» بهویژه «عملگرایان» به عرصه قدرت، «تشکیل شورای دفاع ملی»، «تحریک احساسات ملیگرایانه» برای بازیابی مشروعیت از دسترفته و «شدت گرفتن سرکوب داخلی» پیامدهای مهم دیگری است که در این مقاله به آنها پرداخته شده است.
بازگشت نخبگان سیاسی، اما نه همه آنها
در بخشی از این مقاله میخوانیم که هرچند خامنهای پس از جنگ برای جلوگیری از فروپاشی درونی نظام چهرههای حذفشده ای مانند علی لاریجانی را به مرکز قدرت بازگرداند و مرگ بسیاری از فرماندهانش، از جمله حسین سلامی، چارهای جز بازگشت عملگرایان به هسته قدرت برای او باقی نگذاشت، اما در ادامه، واکنشهای قوه قضائیه و سپاه به این تغییرات سبب شد «امید به اصلاح ساختاری در برابر سلطه تندروها» به ناامیدی بینجامد.
چرخش به سوی ملیگرایی
نویسنده با اشاره به کارزار تبلیغاتی سپاه پاسداران با بهرهگیری از اسطوره آرش کمانگیر و پیوند زدن این اسطوره با مفهوم «پرتاب موشک به سوی اسرائیل»، بر این باور است که تلاشهای این نهاد و شخص خامنهای که خود را مدافع «افتخار ملی» جلوه داد، سبب «تضعیف هویت انقلابی» شد و شکاف میان «تبلیغات و واقعیت» را بیش از پیش برای مردم آشکار کرد.
سه سناریو پیش روی جمهوری اسلامی
گلکار که در این مقاله میان جمهوری اسلامی و ایران به عنوان پیکرهای مجزا از حکومت تفکیک قائل شده، بر این باور است که در این «نقطه سرنوشتساز» سه سناریو پیش روی «جمهوری اسلامی» قرار دارد:
سناریو اول، اصلاحات تاکتیکی محدود و پیش بردن راهبرد «بقا از طریق تشدید سرکوب و انتظار برای تغییر دولتهای آمریکا و اسرائیل» از سوی خامنهای است.
در حالت دوم حکومت با تداوم سرکوب و فریبِ اجتماعی قدرت خود را حفظ میکند، اما ناتوان از اصلاح ساختاری است و با بینتیجه ماندن مذاکرات، انزوای سیاسی و اقتصادی عمیقتر میشود.
سناریو سوم نیز دور دیگری از حملات اسرائیل و آمریکا به ایران و شورشهای داخلی است که از نظر نویسنده احتمال وقوع آن نسبت به دو گزینه دیگر کمتر است و رخداد آن در صورتی محتمل خواهد بود که «انسجام نخبگان» جمهوری اسلامی از هم بپاشد.

دوم نوامبر روز جهانی پایان دادن به مصونیت برای جرایم علیه خبرنگاران است؛ روزی برای یادآوری کسانی از حقیقت نوشتند و بهایش را با از دست دادن آزادی و گاه جان پرداختند. این یادداشت بهمناسبت همین روز، روایتی شخصی از روزنامهنگاری من، رضا اکوانیان، در حوزه حقوق بشر در ایران است.
زمستان ۱۳۸۸؛ سلولی همیشه روشن
در سلول انفرادی دو چراغ هیچگاه خاموش نمیشدند و نور زیر چشمبند پخش میشد و زمان کش میآمد. آنسو در اتاق بازجویی خودکار و برگهای با سربرگ وزارت اطلاعات و جمله «النجاة فی الصدق» (نجات در راستگویی است)، روی میز بود.
بازجو پشت سرم ایستاده بود و با لحنی که میان تهدید و تحقیر سرگردان بود، گفت: «همهچیز را میدانیم؛ و زن سفید ۳۰ سالهات، رانهای گوشتی خوشدستی دارد.» نگاهش کردم و نََگِریستم.
پس از چند سیلی بر صورت، چند ضربه انگشت پشت گوش و چند مشت و لگد بر بازو و رانها و دو مشت، یکی وسط شکم و دیگری بر سمت چپ قفسه سینه، بر صندلی دستهداری رو به پنجره، کنار دیوار نشسته بودم. بیرون باران میبارید و با فکرهایی که مدام در سرم میچرخید، درونم آشفته بود با نمیدانمها و چرا اکنون اینجا هستم.
در آن لحظه بازجویی تنها پرسش و پاسخ نیست، روایتسازی است؛ ساختن داستانی که در آن یک روزنامهنگار به «عامل» و خبر به «جرم» بدل میشود. با خود میگفتم من که روزنامهنگار حوزه حقوقبشر بودم؛ نه حزب داشتم، نه پناه، نه حتی شغلی رسمی. تنها سلاحم قلم بود و همین قلم، بهدلیل نوشتن از حقیقت، مصداقی برای عنوان اتهامیام شد.

اما جهان هنوز هم به عشق زنده است
این را مردی که با دنده شکسته از بازجویی برش گرداندهاند
و پس از ساعت خاموشی
با ناخنهایش دیوار را میخراشد
و نام تو را از آن بیرون میکشد
بهتر از دیگران میداند
بازجو: «همهچیز را میدانیم. با ننوشتن کارت پیش نمیرود. دو کلمه بنویس خودت را خلاص کن و برو در سلولات بخواب.»
من: «چه چیزی بنویسم وقتی حرفی برای گفتن ندارم.»
بازجو: «دوستانات همهچیز را پیش از تو گفتند و راحت شدند. تو هم زودتر بنویس به نفع خودت است. اگرنه هم زنات بیاید اینجا قطعا یادت میآید و مینویسی.»
کاش زنده بودی
میدیدی شلمچه جایات گذاشته
آمده است انقلاب
مردم را گردن بزند
در خیابان آزادی
من: «وقتی چیزی ندارم بگویم، چطور یادم بیاید.»
بازجو: «با گندهتر از تو هم طرف شدم و یادشان آمد. تو که دیگر "گُهی" نیستی الاغ. (چند لحظه سکوت) ببین، ما اینجا چند تا سرباز داریم سه نفرشان هفت تا ۱۰ ماه است مرخصی نرفتهاند. زنات هم با تو زندگی میکند و حتما از گندکاریهایت خبر دارد. شنیدم وقتی تو را به اینجا میآوردند، همدیگر را بغل کردید و جلو نامحرم بوسیدید. خیلی دوستش داری. نه؟»
بلند شو و به فقدان عادت کن
که همسرت را بهتمامی از کف دادهای
و دوستانت را
که سایههای قدکشیده دم غروباند
من: «این مسائل شخصی هستند و ربطی به بودن من در اینجا ندارند. ضمنا همکاران شما نامحرم بودند و خودشان آمده بودند در خانه ما. آدم زناش را که میتواند طبق عرف و قانون ببوسد. شما زنتان را نمیبوسید؟»
بازجو: «میدانم دوستش داری. دختر خوشگل سفیدی ۲۰ یا ۳۰ سالهای است. رانهای سفید خوشدستی دارد. اینجاست. میخواهی دو تا از سربازها را بفرستم سر وقتش در اتاق بغلی و کارشان را شروع کردند بروی برای تماشا؟ اصلا با هم میرویم میبینیم. من هم باشم بهتر است.»
من: «دروغ میگویی. به هیچ وجه نمیتوانی او را درگیر کنی.»
لبخندت کو؟
شادیات کجاست؟
کی مینشیند دوباره به جای درد
اندوه بزرگیست عشق
زخمی عمیق
آویزان از عقربهها

چراغهای سلولهای انفرادی خاموش نمیشدند و شب و روز یکی بود. در اتاقی سرد، از زیر چشمبند، کفشهای چرمی سیاه مردی را میدیدم و صدایش را شنیدم که قدم میزد. بوی عطر گند گلمحمدی و بوی جنگ و خون میداد.
بازجو: «دیگر قرصهای خوابآور در لیوان نیست و بینگرانی چاییات را بنوش. چند دقیقه وقت میدهم فکرهایت را بکنی و بدان حرف نزنی زنات بهخاطر گندکاریهایت دچار دردسر خواهد شد.»
بعد ادامه داد: «تو و امثال تو نمیتوانید با چهار خبر به اسم نقض حقوق بشر آبروی نظام را ببرید. تا الان به خاطر خانوادهات چیزی نگفته بودیم. فکر خودت نیستی فکر زن و مادر بیچارهات باش. هرچند فکر نکنم آنقدر برایت مهم باشند و غیرت داشته باشی که بلایی سرشان بیاید وطنفروش. ولی زن خوشگلی داریها. سلیقهات بد نیست.»
خطوطی که بر پیشانی مادرم انداختهام
دنبالم میکنند
گاهی در خیابان بر شانهام میزنند
و از برگشتن و از بهجا آوردنشان میهراسم
میشناسمشان و تکتکشان را به خاطر دارم
از میان تمامی خطوط
تنها همین چند خط افتاده بر پیشانی آن زن غمزده است
که انگار، هرگز از خاطرم نمیروند
کثیفتر ار آن بودند که فکرش را میکردم. خواب از چشمانم پریده و داروی خوابآور حل شده در چای چند ساعت قبل کمی اثرش را از دست داده است. سرم را برگرداندم خواستم چشمبندم را بردارم. دستم را گرفت. قلبم تند میزند، دستانم میلرزید و انگشتان پاهایم که در دمپایی پلاستیکی جمع شده بودند، یخ کرده بودند. خیز برداشتم با خشم بلند شوم برم مشت بزنم توی صورتش. کف دستش را روی سرم فشار داد.
بازجو: «بتمرگ سر جایت لجن؛ مگر برای شما آمریکاپرستهای کمونیست کثیف اهمیت دارد چه کسی به زنتان دست میدهد و به او دست میزند؟ کسی اجازه میدهد زنش با دوستان مردش دست بدهد که نباید براش مهم باشد مردهای دیگر هم با او بخوابند. چه فرق میکند یک آمریکایی به او دست بزند یا دوستانت یا ما. ما که غریبه نیستیم.»
از زیر چشمبند، پایین، سمت چپام را نگاه کردم. دو نفر بودند. یک کفشهای چرم سیاه و شلوار پارچهای سیاه و دیگری زیرشلواری راهراه سفید پوشیده و با دمپایی در اتاق مدام اینطرف و آنطرف میرفت. عطرشان اما یکی بود! عطر گند گلمحمدی! همیشه بوی جنگ میدهند. بوی جنگ و خون. پایین را نگاه کردم. نگاه کردم و نَگِریستم.
یکی بیاید این کلمات را جان بدهد
ما سیگارمان را با هم میکشیم
حبسمان را جدا
من تنها یکی از دهها روزنامهنگار و فعال حقوق بشری هستم که در زمستان ۱۳۸۸ بهخاطر نوشتن از حقیقت و گزارشدهی در خصوص موارد نقض حقوق بشر بازداشت شدیم.
بسیاری دیگر همچون ما شکنجه شدند، مجبور به اعتراف شدند یا سکوت کردند تا بمانند و برخی نیز بهناچار ترک وطن کردند.
دهها فعال حقوق بشر و روزنامهنگار در بازه زمانی یک سال پس از آن به احکام زندان، جریمه نقدی، ممنوعیت خروج از کشور و محرومیت از خدمات اجتماعی محکوم شدند.
حلقهای از زنجیری امنیتی (سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات) که در پی خاموشکردن حقیقت بود و تلاش داشت ما را با بازداشت و اعتراف اجباری به سکوت بکشاند و حقیقت آنچه در ایران در جریان بود را پنهان کند.
تابستان ۱۳۹۲ در بند ۲۰۹ زندان اوین
در تنهایی ریاضیات به کار میآید
دو در یکونیم
میشود درد را دوست داشت
و نوشت بر دیوار
مثل یادداشتهای در تقویم
باید به روزهای نیامده دل خوش کرد
صدایی از پشت در گفت: «چشمبندت را ببند سریع بیا بیرون.»

چشمبندم را بستم و از سلول انفرادی با دو چراغ همیشه روشن، سه پتوی کهنه و نازک، روشویی و توالت فرنگی، به اتاق بازجویی رفتم.
بر صندلی دستهداری که پر شده بود از یادگاریهای زندانیان پیشین که از لحظههای سخت، احساس و حال و روزشان نوشته بود، نشستم. آنها بر سطح صندلی از ضربوشتم و شکنجه تا شعرهای شاملو و ترانههای اعتراضی یادگارهای بسیاری نوشته بودند با یا با ناخن و نوک خودکار حک کرده بودند. رد خون اما بر دسته صندلی بیش از همهچیز به چشم میآمد.
بازجو: «اول بگو ببینم زنات شهرستان مانده یا او را هم به تهران آوردهای با هم زندگی میکنید؟ با هم جلوی مجلس بودید یا نه؟ خودت فراریاش دادی یا دیگری در فرارش نقش داشت؟ فعلا تلفن و آدرس و همه چیزهایی دربارهاش لازم است را روی این برگه بنویس.»
من: «تو آخر اطلاعات سپاه کار میکنی یا وزارت اطلاعات؟ واقعا نمیدانی یک سال است از هم جدا شدهابم؟ از او خبری ندارم.»
بازجو: «جدی؟ چرت نگو، چطور من خبر ندارم. نکند دروغ میگویی که دیگر سراغش نرویم. البته اگه راست بگویی هم خوب کاری کردی؛ دختر سالمی نبود و بهتر شد جدا شدید.»
من با لبخندی سیاه و تلخ: «ولی من که چند سال با او زندگی کردم دیدم سلامت روانی و اخلاقی داشت. رها بود و انسان بود. بعد از آن سالهای سخت دیگر طاقت نیاورد و زندگیمان با وضعی بعد از سال ۱۳۸۸ پیش آمد بههم ریخت. مدام استرس داشت زمانی در خانه بهخاطر اینکه نخواست گوشی تلفن همراهش را به شما بدهد، سرش اسلحه کشیدید و بعدتر تهدیدش کردید به تجاوز و تماسهایتان با او... بعد هم از کار اخراجم کردید و مغازهام را تعطیل کردید، دیگر نتوانستیم ادامه بدهیم. اواخر خیلی کم میآوردیم و یک وعده غذا در روز میخوردیم! آن هم گاهی نان و پیاز. به صلاح هر دویمان بود تنها باشیم و توافقی جدا شدیم.»
بازجو: «تقصیر خودت بود رفتی شکایت کردی گفتی شکنجه شدی و ما به تو گفتیم به زنات تجاوز میکنیم. دلیلی نداشت آن مزخرفات را بگویی که اینطور شود. ما فقط سربهسرتان گذاشته بودیم دهنات را باز کنی حرف بزنی. بعدش هم اگر چیزی نمیگفتی و به نام اشفاگری و دادخواهی پیگری نمیکردی، الان هنوز سر کار بودی و استخدام رسمی هم شده بودی.»
بازجو ادامه داد: «فکر کردی میتوانی با این حرفها به نظام ضربه بزنی؟ کور خواندی الاغ بیشعور. این مملکت هزاران شهید داده و شما آمریکاپرستان کمونیست کثیف نمیتوانید به آن آسیب بزنید. فعلا فقط آمدم ببینمات یک سری اطلاعات در مورد پروندهات به همکارانم بدهم. سپردهام به بهداری منتقل شوی معاینهات کنند. اگر دماغات درد دارد به دکتر بگو مسکن برایت میآورد در سلولات. یک لباس دیگر هم بگیر خونهای ریخته روی پیراهنات مریضات نکند.فقط وای به حالات دروغ گفته باشی طلاق گرفتید.به تو هم ربطی ندارد ما کجا کار میکنیم. ما هر جایی لازم باشد برای حفظ نظام پا پیش میگذاریم.»
من: «خیالت راحت! طلاق گرفتیم. الآن هم هردویمان بیشتر از آن سالها راحت هستیم و دیگر به او فشار نمیآورند.»
بهار، تابستان و پاییز ۱۳۹۶
در ولیعصر پیاده میشوی
انتظار چیز خوبی است
اما کسی قرار نیست بیاید
در ایستگاه نشستهام
فکر میکنم
هیچ اتوبوسی را سوار نمیشوم
سکوت کرد
تنش را با شلاق شستند
در آینه
برادرش را صدا میزد
میآید، میرود، برای بودن
پرنده با کوچ زنده است
زیر لب میخواند
میخواند که برگردی
نامهای اگر نیامد
با دلهره بلندتر میخواند
جای همه نیامدنها
درد گلویش را میسوزاند
روُ روُ روُ
بیُو روُ بیوُ دوُرِت بِگردُم
لب تکانیهای مادر تمامی ندارد
با ندیدنات زخمهای زیادی در من کاشتهای
هر روز بزرگ میشوند
پخش میشوند
دارم بزرگتر میشوم
زخمها پا به پای من پیر میشوند
دوم نوامبر فقط یادآور رنج نیست، یادآور مسئولیت انسانی روزنامهنگاری و بیان حقیقت است؛ مسئولیت ثبت روایت، شهادت و بازگویی آنچه حکومتها میکوشند پنهان کنند.
ما نامها را خواهیم نوشت، شهادتها را ثبت خواهیم کرد و تا رسیدن به عدالت، نخواهیم گذاشت نور حقیقت خاموش شود. دادخواهی، وظیفه ما و میراث کسانی است که هر یک به شکلی بهایی برای گفتن حقیقت پرداختهاند.
روند سرکوب روزنامهنگاران با عبور از مرز جغرافیایی پایان نیافته و برای ما که در تبعید مینویسیم، رصد و مزاحمتهای دیجیتال، پیامهای تهدیدآمیز و فشار بر خانوادههایمان در ایران ادامه دارد.
در این حدود هشت سال تبعید بارها دیدهام نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی بیرون از کشور نیز کوشیدهاند به هر شکل ممکن کانالهای اطلاعرسانی را قطع کنند.
همین تجربه زیسته ما را به پیگیری پایاندادن به مصونیت از مجازات متعهد میکند؛ نامها را ثبت کنیم، شواهد را مستند و امن نگه داریم، شکایتها را در مسیرهای حقوقی ملی و بینالمللی پیش ببریم و از گزارشگران ویژه سازمان ملل و نهادهای مختلف برای پاسخگو کردن آمران و عاملان کمک بگیریم.
با این همه، نمیتوان با بازداشت و شکنجه و تبعید بر حقیقت خاک پوشاند؛ این مسیر، برای من، با یاد فرزاد کمانگر، معلم و فعال حقوق بشر اعدامشده ادامه دارد.

اوایل تیر ۱۳۹۵، پس از خروج از تحریریه روزنامه شرق در مسیر خانه پیامکی از شمارهای ناشناس رسید: «هرگونه ارتباط و همکاری با عناصر معاند خارج از کشور از طریق ایمیل، پورتالهای امن و سایر وسایل ارتباطی عملی مجرمانه و موجب پیگرد قضایی است. این پیامک به منزله آخرین هشدار امنیتی است.»
وقتی موضوع را در جمع روزنامهنگاران مطرح کردم، فهمیدم دستکم بیست نفر از همکارانم چنین پیامکی دریافت کردهاند. وکیل گرفتیم و شکایت کردیم. وزارت اطلاعات اعلام کرد پیامکهای تهدیدآمیز از سوی آن وزارتخانه ارسال نشده است.
سیزدهم تیر همان سال، در نشست خبری غلامحسین محسنی اژهای، سخنگوی وقت قوه قضاییه، از او درباره این پیامکها و شکایت مطرحشده پرسیدم. پاسخ داد: «پیامکهای ارسالشده تهدید نیست. اگر کسانی تماسی با ضدانقلاب داشته باشند، باید به آنها تذکر داده شود. به نظرم اگر نهادی وارد موضوع شود و میخواهد هشدار بدهد، اشکالی ندارد که نشان خود را بدهد.»
آن جمله معنایی روشن داشت؛ تهدید اگر از سوی قدرت باشد، اشکالی ندارد. در نظامهای اقتدارگرا، زبان قدرت دقیقا همین است. چند ساعت بعد، عصر همان روز ۱۳ تیر، از سوی سازمان اطلاعات سپاه احضار شدم؛ ساختمانی در خیابان صابونچی تهران، همانجا که در جنگ ۱۲ روزه هدف حمله اسرائیل قرار گرفت. از همان گفتوگوهای نخست فهمیدم که فرستنده پیامکها خود همینها بودهاند. لحن آنها تند و پر از تهدید بود. سه خواسته داشتند؛ «شکایت را متوقف کنید. دیگر درباره این پیامکها چیزی نگویید. خودت هم از روزنامهنگاری کنار بکش و دنبال زندگیات برو.»
پیش و پس از آن روز هم چند بار بهصورت غیررسمی احضار و بازجویی شده بودم، اما آن روز، تهدیدها از همیشه روشنتر بود. این همان چیزی است که بعدها فهمیدم میتوان نامش را گذاشت «سرکوب نرم»، خشونتی که بهجای فریاد، در نجوا اعمال میشود؛ کنترل از طریق هشدار، حذف از طریق توصیه.
چهاردهم آبان ۱۳۹۷، وقتی شش مامور امنیتی به خانهام در بزرگراه نواب تهران یورش آوردند و بازداشتم کردند، دومین جملهای که از زبان یکی از آنها شنیدم این بود که «ما دو سال پیش بهت هشدار داده بودیم که بساطت را جمع کن.»
به سلول انفرادی بند دو-الف در زندان اوین منتقل شدم. شش روز بازجویی، تهدید و پروندهسازی.
داستان شب سوم انفرادی را تاکنون حتی به خانوادهام هم نگفتم. در آن شب بازجو تلاش میکرد اتهامی عجیب برایم بتراشد. آن زمان سردبیر یک ماهنامه سیاسی به نام «صدای پارسی» بودم. بازجو میگفت «کسی که این نشریه را درآورده، حتما کار تیمی بلد است، کاری از جنس سازمان مجاهدین خلق!» مدام میگفت: «تو متولد سال ۱۳۶۰ هستی و نامت مسعود است؛ قطعا خانوادهات به دلیل همراهی با سازمان این نام را برایت انتخاب کردهاند.»
فرزندم آن زمان ۱۰ساله و به شدت به من وابسته بود. برنامههای ساده تعطیلات و آخر هفتهمان ترک نمیشد. وقتی اتهام را نپذیرفتم، سراغ عواطف پدرانهام رفت: «دلت برای پسرت نمیسوزد؟ میدانی دیشب تا صبح پشت دیوار اوین بوده؟ آنقدر گریه کرده که حالش بد شده و اورژانس آومده بالای سرش؟» روزهای تعطیلی پایان ماه صفر بود. گفت: «اگر اینطور پیش برویم، چیزی از بچهات نمیماند.»
بعدها فهمیدم تمام آن حرفها دروغی بوده برای فشار روانی. اما در آن لحظه، ترس از واقعیت و دروغ، یکی بود.
درباره من هیچگاه شکنجه فیزیکی رخ نداد؛ همه چیز روانی و عاطفی بود. در حکومتهای سرکوبگر، دستگاه فشار از بدن فراتر میرود و تا حافظه و احساس نفوذ میکند. هدف نه فقط شکستن فرد، که شکستن روایت است؛ اینکه خودت را راوی زندگیات ندانی.
شش روز بعد با قرار وثیقه آزاد شدم. بعدتر یعنی اول خرداد ۱۳۹۸، دوباره بازداشت شدم و از جلسه دادگاه با قاضی مقیسه، مستقیما راهی زندان شدم، حدود ۳۰۰ روز. جلسه دادگاه هم خود حکایتی عجیب داشت، چند دقیقه کوتاه که بیشتر همان زمان هم با فحاشی و نفرینهای قاضی مقیسه گذشت؛ مقیسهای که همین دیماه سال ۱۴۰۳، بهدست آبدارچی دادگاه خودش کشته شد.
پس از آزادی از زندان، سال ۱۳۹۹، تاریکترین روزهای زندگیام بود. بیکار، بیپول، بیچشمانداز. به حکم دادگاه دو سال ممنوع از کار شده بودم؛ اگر هم حکم دادگاه نبود، مدیران رسانهها میترسیدند با کسی که زیر فشار دستگاه امنیتی است کار کنند. هر بار که بهدنبال کاری دیگر هم میرفتم، تماسی از سوی امنیتیها گرفته میشد و درِ فرصت بسته میماند.
در نهایت با پدرم سر ساختمان رفتم؛ او نقاش ساختمان بود و من وردستش. قلمم را با قلممو عوض کرده بودم. اما فشارها ادامه داشت؛ تماس، نامه، احضار. در دو جلسه بازجویی حضور یافتم، باز هم خواستههای جدید: «هرچه میخواهی بنویس، هر کار میخواهی بکن، ما هم کمکت میکنیم، فقط در بزنگاهها (مثل ماجرای هواپیمای اوکراینی یا کشتهشدن قاسم سلیمانی) با ما هماهنگ باش و آنچه ما میگوییم بنویس!»
در این نقطه، دیگر معنای واقعی سرکوب نرم را لمس میکردم. فشار نه برای خاموشکردن، بلکه برای همصداکردن بود. قدرت، وقتی نتواند دهان روزنامهنگار را ببندد، سعی میکند صدایش را از آنِ خود کند.
من اما سکوت کردم، نه خودسانسوری. آن روزها سکوت، برایم شکلی از مقاومت بود؛ تصمیمی برای نگفتن تا مبادا به زبان قدرت آلوده شوم. خودسانسوری یعنی پذیرش قواعد آنها، اما سکوت یعنی نپذیرفتن بازیشان.
گاهی اما توان سکوت هم از دست میرفت. روز ۱۷ آبان ۱۳۹۹ در توییتر (ایکس فعلی) نوشتم: «هشت ماه از آزادیام میگذرد، فقط خدا میداند در این مدت چه بر ما گذشت، ممنوعالکارم و هیچ اظهار نظر سیاسی نکردم و در توییتر هم حضور نداشتم. با این حال نمیدانم فلان نهاد امنیتی از جان یک روزنامهنگار بیکار و ساکت چه میخواهد؟ خفهخون گرفتم، کافی نیست؟ خواسته زیادی است که فقط ولمون کنید؟»
آن نوشته، نه اعتراض بود، نه بیانیه؛ فریاد کسی بود که از فشارِ سکوت هم خسته شده بود.
دیگر اما نمیخواستم سکوت کنم. سوم اردیبهشت ۱۴۰۰، ناچار به ترک ایران شدم. خانواده، دوستان، خاطرات و وطنم را گذاشتم و رفتم؛ به سوی سرنوشتی نامعلوم.
اکنون که سالها از آن روزها میگذرد، گاهی که مینویسم، زخمها سرباز میکنند. زخمهایی از جنسی که نه خون دارد، نه مرهم. حکومتهای سرکوبگر معمولا از طریق ایجاد «ترس دائمی» میکوشند روزنامهنگاران را از درون تهی کنند؛ با ترکیبی از ارعاب و وعده، تهدید و تطمیع، تبعید و تحقیر. آنها میدانند حذف فیزیکی هزینه دارد، اما «حذف درونی» نه دیده میشود و نه مجازات دارد.
با گذر زمان فهمیدم که «بقا» در چنین نظامهایی یعنی ادامهدادن بدون آلودهشدن. سکوت، برای من شکلی از نوشتن بود، نوشتنِ بیکلمه. یاد گرفتم در دل خاموشی، صدای خود را حفظ کنم.
من روزنامهنگار ماندم. هنوز مینویسم، هرچند دردها گاهی در میانه جملهها بیدار میشوند. هنوز هر بار که مینویسم، رد آن سالها در کلماتم پیداست؛ نه از خستگی، که از یادآوری و حافظه، همان جایی است که روزنامهنگار، حتی در سکوت، زنده میماند.
مقامهای محلی علت مرگ را «خودکشی» اعلام کردند، اما پدر او در همان محل گفت: «پهلوانم را اینجا کشتند.»
فرمانده انتظامی علت مرگ را «خودکشی با سلاح کمری» عنوان کرد؛ بااینحال، گزارشها و ویدیوهای منتشرشده از سوی شهروندان و فعالان حقوق بشر، حاکی از وجود نشانههایی از بازداشت، آسیب جسمی و فشار برای پذیرش روایت رسمی از سوی خانواده بود.
در مراسم تشییع، جمعیت گستردهای حضور یافت و شعارهایی چون «مرگ بر دیکتاتور» سر داد. بسیاری از حاضران اشعار حماسی بختیاری خواندند؛ نشانهای آشکار از تبدیل شدنِ قتلِ جوانی معترض به نمادی جمعی از مقاومت. فعالان حقوق بشر، خانوادههای دادخواه و کاربران شبکههای اجتماعی، این مرگ را «قتل حکومتی» توصیف کردند و آن را در امتداد پروندههایی چون ستار بهشتی، یلدا آقا فضلی، جواد روحی و دهها قربانی دیگر قرار دادند؛ پروندههایی که در آنها روایت رسمی و روایت خانواده و جامعه در تضاد آشکار بوده است.
در جمهوری اسلامی، اعلام «خودکشی» برای مرگهای مشکوک به حکومتی، به روایتی تکراری تبدیل شده است؛ روایتی که مسئولیت سیاسی و حقوقی حکومت را از میان میبرد و مرگ را به مسئلهای فردی و روانشناختی تقلیل میدهد.
اما در واقع، بسیاری از این مرگها حاصل فرایندی از بازداشت، شکنجه، تهدید و حذف تدریجی منتقدان بوده است؛ فرایندی که با تحمیل روایت رسمی به خانوادهها و سانسور رسانهای کامل میشود.
حتی مرگی که در زندان رخ نمیدهد، نیز میتواند پیامدِ فشارهای امنیتی، تهدیدِ مستمر یا عوارضِ شکنجه و سرکوب باشد. در نتیجه، مرگِ «فردی» در ساختارِ سرکوبگر، بهندرت معنای فردی دارد.
هر بار که حکومت مرگی را «خودکشی» مینامد، جامعه با بیاعتمادیِ عمیقتری روبهرو میشود. تشییع پیکرِ امید سرلک، مانند بسیاری از نمونههای پیشین، به صحنهای از اعتراض سیاسی تبدیل شد. مردم با خواندنِ اشعار ملی و سردادنِ شعارهای ضد دیکتاتوری، سوگواری را به مقاومت بدل کردند و مرگ را در حافظه جمعی، به نشانهای از استمرارِ مبارزه علیه ظلم سپردند.
این حافظه جمعی، هر بار که پروندهای تازه گشوده میشود، گستردهتر میگردد. هر قتلِ حکومتی، نهتنها صدایی را خاموش نمیکند، بلکه به نیرویی تازه برای پیوندهای اجتماعی و خیزشهای بعدی بدل میشود.
تا زمانی که نهادهای بیطرف برای بررسیِ مرگهای مشکوک به حکومتی بودن، شکل نگیرند و خانوادهها به اطلاعات و مدارکِ پزشکی و قضایی دسترسی نداشته باشند، هیچ تلاشی برای جلوگیری از تکرارِ این فجایع کافی نخواهد بود.
امید سرلک، امروز تنها نامِ یک قربانی نیست؛ یکی دیگر از نماد های نسلی است که با خشم و ناامیدی در برابرِ نظام ایستاده است. تا زمانی که قاتلِ حقیقی پاسخگو نشود، هیچ مرگی را نمیتوان «طبیعی» خواند و هیچ حکومتی را نمیتوان مصون از پرسش دانست.
این موضوع در «برنامه با کامبیز حسینی»
این موضوع، محور «برنامه با کامبیز حسینی» بود. شاهد علوی مهمان اصلی برنامه بود و مخاطبان از داخل ایران، با وجود مشکل اینترنت، روی خط برنامه آمدند و نظرشان را بیان کردند.
«برنامه با کامبیز حسینی» دوشنبه تا پنجشنبه ساعت ۱۱ شب از شبکه ایراناینترنشنال بهصورت زنده پخش میشود.